تابستان چند روز رفتیم اسکاتلند و همان موقعها خاطراتش را نوشتم. منتشرش نکردم. امروز گفتم گرد و خاکش را بگیرم و دکمهی انتشار را بزنم. با کمک قطار و هواپیما و اتوبوس ساعت ۱۱ شب به گلاسگو رسیدیم. میزبانمان لطف کرد و در ایستگاه قطار دنبالمان آمد. حسابی خسته بودیم و بعد از گپ کوتاهی خوابیدیم. روز بعد با هم رفتیم و در طبیعت گشتیم. اول به پارک جنگلی ملکه الیزابت رفتیم. مدتی آنجا قدم زدیم و حرف زدیم. بعد…
عکس را از روی کابینت آشپزخانهی کوچکمان گرفتم. آشپزخانهای که کوچکترین آشپزخانهی دنیا نیست، اما از آشپزخانهی تهرانمان خیلی کوچکتر است. خانهیمان دو اتاق دارد. یکی از اتاقها آشپزخانه دارد و دیگری دستشویی و حمام. آشپزخانهی تهرانمان تقریبا اندازهی سالن اینجا بود. در این عکس تقریبا تمام سطح کابینت معلوم است. سمت چپ گاز است و سمت راست هم سینک ظرفشویی. واضحترین شی در تصویر پلوپز فسقلی پارسخزر است که از ایران آوردم. البته بعد دیدم در لندن هم بود.…
یکی از همسایهها از چهل پنجاه روز پیش نامهای انداخت درون خانه که میخواهیم برنامهای داشته باشیم که همسایهها هم را بشناسند و معاشرت کنند و اینها. چند روز پیش هم باز کاغذ دیگری از سوراخ نامه فرستاد داخل خانه که برنامه در فلان تاریخ برگزار میشود و خوراکی چه بیاورید و من چای آماده میکنم و میز و صندلی هم جلوی گاراژ میگذارم و جزییات دیگر. توی فریزر یک بسته ناگت مرغ داشتیم. بیشتر از نصفش را ریختم روی…
سال ۸۸ گذشته بود، گمانم زخمها هم کمی بهتر شده بودند یا دیگر با آنها خو گرفته بودم. هنوز بودند وبلاگهایی که از روزمرههایشان مینوشتند. به هر وبلاگ جدیدی که میرسیدم اول میرفتم سراغ آرشیو مطالبش. میگشتم ببینم از اواخر خرداد ۸۸ تا چند ماه بعد چه نوشته. کنجکاو بودم که بدانم آدمهای دیگر آن روزها چه حسوحالی داشتند. خیلی از وبلاگها نوشتهای در آن تاریخ منتشر نکرده بودند. آن زمان هنوز قطع کردند اینترنت کاری نبود که دولتمردان بلد…
نوزده روز است که از ایران رفتهام. تعداد روزها زیاد نیست ولی آنقدر تجربههای متفاوت در همین دو هفته و پنج روز داشتهام که انگار زندگی ایران مربوط به سالها پیش است. روزهای اول همهچیز برایم جدید و تازه بود، بویی که در هوا بود، رنگها، ساختمانها، گوناگونی آدمها و زبانهایی که در خیابان میشنیدم. به همین زودی اما روند عادی شدن آغاز شده و دیگر کمتر از روزهای اول شگفتزده میشوم. خوبی لندن این است که دوست و آشنا…
چند روز پیش با دوستی حرف این شد که فشار کارهای نکرده خیلی زیاد است. ترکیب فشار کارهای نکرده به ذهنم جالب آمد و روی تکه کاغذی ذخیرهاش کردم که بعد در موردش بنویسم. فشار کارهای نکرده از کجا میآید؟ از خود مطلوبی که در ذهنت ساختهای. همان که یک عالم کتاب میخواند. صبحها زود بیدار میشود. سازی را در حد حرفهای بلد است. ورزش از روزهایش حذف نمیشود. همیشه خانهاش مرتب است و ظاهرش آراسته. به همهچیز میرسد و…
اولین بار گمانم در اینستاگرام با کتاب از قیطریه تا اورنجکانتی آشنا شدم. قبل از اینکه منتشر شود. یک نفر خبر داده بود که چنین کتابی در راه است و صفحهی دیگری را معرفی کرده بود. صفحه را دنبال کردم و بعد هم مدام جلوی چشمم میآمد. عکسها و نوشتههایی مربوط با کتاب و زندگی حمیدرضا صدر را میدیدم و ته ذهنم بود که روزی کتاب را بخوانم. تا اینکه چند وقت پیش مینو چندتا از کتابهایش را برای تاخت…
تجربهی شلخته و گرسنهی روز اول سفر به یزد باعث شد برای روز دوم برنامهریزی کنم که بدانم روزم قرار است به چه بگذرد.
در اردیبهشت برنامهای برای سفر به یزد داشتم که ویروس کرونا در بدنم خانه کرد و سفر را گذاشتم برای زمانی دیگر. هفتهی پیش این سفر را به جا آوردم، انگار نذری بود که باید ادا میشد…
آخرین دیدگاهها