قبل از عید سعی کردم تا جایی که می شود خانه را بتکانم. سراغ کشو و قفسههایی رفتم که طی سال به ندرت یادی از محتوای آنها میکردیم. در حد ظرفیت دل کندن خودم از وسایل هم سعی کردم هرچه را که نمیخواهم راهی زندگی دیگری کنم. بفرستم جایی که به آن نیاز است و قدرش را به خوبی میدانند. بعضی چیزها راحتتر رفتند، بعضی هنوز در صف انتظارند. همان زمان قفسههایی از کتابخانه، طبقههایی در کمد و کابینتهایی در…
مدتی است که دارم پایتون یاد میگیرم. اوایل راه هستم. این قسمتهای یادگیری شیرین و ساده است. میتوانم با چند خط کد کارهایی آسان مثل محاسبهی هفتههای باقیمانده از عمر یا تعیین BMI انجام دهم. هر بار که موفق میشوم برنامهای ابتدایی بنویسیم از اعماق وجودم کیف میکنم. احساسی خوشایند که با پا گذاشتن در مسیر یاد گرفتن هر چیز جدیدی تجربه میکنم. این احساس برایم یادآور تمام دفعاتی است که یاد گرفتن مهارت جدیدی را شروع کرده بودم. اما…
امروز رفتیم تا در پارکی قدم بزنیم. پارک پر از ارغوانهایی بود که هنوز کامل ارغوانی نشدهبودند. ارغوان گیاه شگفتانگیزی است (کدام گیاه نیست؟). بهار که میشود قبل برگهای سبزش، گلهای ارغوانی از شاخههایش میجوشد. انگار توی رگهایش پر از ارغوان است و اضافههایش از شاخهها میزند بیرون. عمر گلهای ارغوان هم کوتاه است و سریع میروند. برگهای سبزش که از راه برسند دیگر خبری از گلهای ارغوانی نیست. ولی برگهایش هم متفاوتند. هیچ تلاش نمیکنند خود را شبیه شکلی…
کتاب نقشهایی به یاد را هنوز دارم به آهستگی مزه مزه میکنم. بیشتر کتاب یادداشتهایی است از نویسندگان شناخته شده. البته پیش از خواندن این کتاب، بیشترشان برای من ناشناس بودند ولی از معرفی و نتایج جستجو این طور بر میآید که هر کدام برای خودشان اسم و رسمی دارند.
این کتاب را که میخوانم به این فکر میکنم که آیا یادداشتهای پراکنده و درهم من هم هیچ وقت ارزشی خواهند داشت؟
در تعطیلات نوروز با اینکه به نظر میرسد شرایط برای گشتوگذار مناسب است، من ترجیح میدهم بنشینم در خانه، فوقش پنجره را باز کنم و از هوای خوش و صدای پرندهها لذت ببرم.
اولین تار موی سفیدی که دیدم حوالی تولد سی سالگی بود. وقتی موهایم را شانه میزدم یک تار سفید روی شانه بین بقیهی رشتههای سیاه داشت جلوهگری میکرد. بعدها هرچه گشتم توی موهایم نتوانستم باقی سفیدها را پیدا کنم.
قبل از سال تحویل در آینه داشتم خودم را برانداز میکردم و…
چند ساعت به سال تحویل مانده و دوست دارم در میان نوشتههای اینجا، یکی هم مربوط به روز آخر سال باشد. سرخوشم از اینکه سری آخر کماچهایی که درست کردم شبیهتر شده به آنچه که در سیرجان میخوردم. یک هفت سین نسبتا مفصل چیدم و چند تا عکس گرفتیم، بعد منتقلش کردم به گوشهای که مخل آسایش گربه نشود یا گربه به همش نریزد! هرچند میدانم که به هوای سبزه بارها میرود سر سفره و هر بار کمی از سبزه…
کماچ سهن در همهی مناسبتها در سیرجان جای خودش را دارد. لااقل تا همین چند سال پیش داشت. در سیرجان یکی از سینهای هفتسین همین کماچ سهن است. بچه که بودم کماچ بزرگتر بود. الان کوچک شده، مثل کلمپه و بقیهی شیرینیها. باری، در خاطرات عید نوروز من کماچ جای خودش را دارد، گاهی کمرنگ و دور، گاهی هم نزدیک و زیاد است و بویش همه جا پیچیده. پارسال قبل از عید رفتم سیرجان و در مراسم کماچپزان عمه طاهره شرکت…
اوایل امسال که مینوشتم، وقتی میخواستم تاریخ را بنویسم، قلمم به صورت پیشفرض یک سیزده مینوشت تا بعد ببیند ادامهاش را با چی پر کند، بعد سه را خط میزدم یا تغییرش میدادم به چهار و دو تا صفر هم دنبالش میگذاشتم. الان دیگر عادت کردهام و سال بعد هم احتمالا تا به رقم آخر سال برسم یادم میآید که در چه سالی هستیم. من حال و هوای عید را دوست دارم. از خانه که بیایم بیرون کمی که بچرخم…
آخرین دیدگاهها