یک قاشق سنگریزه و کوهی که دیده نمیشود
پایان بیشتر روزها، نگاهی به روزی که گذشت میاندازم تا ببینم چه کردم و به کجا رسیدم. اغلب هم توقع دارم در پایان روز مدرکی، مدالی چیزی بگیرم برای دستاوردهایی که داشتم. مثلا قبل از خواب یک کاغذ لوله شدهی روبانپیچ بدهند دستم که متشکریم برای اینکه امروز کوهی را جابجا کردی.
متاسفانه به ندرت پیش میآید که در روزی چنین دستاوردی داشته باشم. جابجا کردن کوه هم که باشد معمولا قاشق قاشق انجام شده و وقتی کل کوه هم جایش عوض شده من به نظرم فقط چند قاشق سنگریزه جابجا کردم. زندگی انگار همین است. احتمالا دیگران از بیرون جور دیگری میبینند. یا بهتر بگویم، دیگران را از بیرون جور دیگری میبینیم. دوست همکلاسی قدیم دکتر متخصصی شده. آن یکی یک مزون خیاطی دارد که لباسهای قشنگ قشنگ میدوزد. دیگری کسبوکار کوچک خودش را راهاندازی کرده و در این مدت برای خودش برندی ساخته. اینها به نظرم کوههای واقعی هستند که دوستانم تکانشان دادهاند.
آنچه که از چشم پنهان میماند کشیکهای خستهکننده و طولانی است. کشیدن الگوهایی است که تمام انرژی آدم را میبلعد و اضطرابی است که در اوضاع نابهسامان اقتصادی برای آیندهی کسبوکار گریبان آدم را میگیرد. شاید آنها هم از دور که نگاه میکنند به جای دیدن قاشقهای سنگریزه در دست من، چیزهای دیگری میبینند. چیزهایی که وقتی حواسم به رساندن سنگریزهها به مقصد جدیدشان است، از چشمم پنهان میشوند.