به بهانهی یک سنگ قبر زودرس
امروز صبح در یک گروه کوچک، دوستی عکس یک سنگ قبر را فرستاد. سنگ قبر دختر جوانی که همکلاسی دوران دبیرستان بود.
پزشکی خوانده بود و در همان روزهای اوج کرونا، سکته میکند و تمام.
از صبح این فکر در ذهنم میآید و میرود که روز آخر زندگیاش به چه گذشته؟
شاید وقت رفتن به بیمارستان سر پیدا کردن جای پارک حرص خورده.
شاید به فکر کارهایی بوده که بعد از کرونا میخواسته انجام دهد.
شاید دغدغهی این را داشته که در مهمانی کوچک آخر هفته چه لباسی بپوشد.
جملهای از امام علی نقل میشود که مرگ برای موعظه کافیست.
وقتی از پشت عینک مرگ به زندگی نگاه میکنم بسیاری از دغدغههای روزانه اهمیت خود را از دست میدهند.
وقتی به یاد این هستم که ممکن است هر لحظه بمیرم، دیگر مهم نیست که سقف آشپزخانه هر بار که باران میآید ترک میخورد. دیگر اهمیت ندارد که شب قبل یادم رفته موبایلم را به شارژ بزنم و برای کلاس اول صبح باتری ندارد.
وقتی به پیشبینیناپذیری پایان زندگی فکر میکنم، ترس از قضاوت رنگ میبازد و بیشتر تمایل دارم آنطور که دلم میخواهد زندگی کنم.
انگار وقتی مرگ را فراموش میکنم، باور سادهدلانهای دارم که همیشه فرصت دیگری هست برای انجام کارهایی که دوستشان دارم. ترس از اینکه دیگران فکر ناخوشایندی در موردم بکنند، دست و پایم را برای بسیاری از کارها میبندد.
در توییتر یک حساب کاربری بود که یادآوری میکرد یک روز میمیریم (آدرس حساب).
امروز که گاه و بیگاه به یاد مرگ میافتادم، کمتر به خاطر مسائل کوچک آزرده شدم. تا ببینم تلنگر مرگ چه مدت میتواند هوشیار نگهم دارد.