دسته بندی “زندگی”
اولین تار موی سفیدی که دیدم حوالی تولد سی سالگی بود. وقتی موهایم را شانه میزدم یک تار سفید روی شانه بین بقیهی رشتههای سیاه داشت جلوهگری میکرد. بعدها هرچه گشتم توی موهایم نتوانستم باقی سفیدها را پیدا کنم.
قبل از سال تحویل در آینه داشتم خودم را برانداز میکردم و…
چند ساعت به سال تحویل مانده و دوست دارم در میان نوشتههای اینجا، یکی هم مربوط به روز آخر سال باشد. سرخوشم از اینکه سری آخر کماچهایی که درست کردم شبیهتر شده به آنچه که در سیرجان میخوردم. یک هفت سین نسبتا مفصل چیدم و چند تا عکس گرفتیم، بعد منتقلش کردم به گوشهای که مخل آسایش گربه نشود یا گربه به همش نریزد! هرچند میدانم که به هوای سبزه بارها میرود سر سفره و هر بار کمی از سبزه…
کماچ سهن در همهی مناسبتها در سیرجان جای خودش را دارد. لااقل تا همین چند سال پیش داشت. در سیرجان یکی از سینهای هفتسین همین کماچ سهن است. بچه که بودم کماچ بزرگتر بود. الان کوچک شده، مثل کلمپه و بقیهی شیرینیها. باری، در خاطرات عید نوروز من کماچ جای خودش را دارد، گاهی کمرنگ و دور، گاهی هم نزدیک و زیاد است و بویش همه جا پیچیده. پارسال قبل از عید رفتم سیرجان و در مراسم کماچپزان عمه طاهره شرکت…
اوایل امسال که مینوشتم، وقتی میخواستم تاریخ را بنویسم، قلمم به صورت پیشفرض یک سیزده مینوشت تا بعد ببیند ادامهاش را با چی پر کند، بعد سه را خط میزدم یا تغییرش میدادم به چهار و دو تا صفر هم دنبالش میگذاشتم. الان دیگر عادت کردهام و سال بعد هم احتمالا تا به رقم آخر سال برسم یادم میآید که در چه سالی هستیم. من حال و هوای عید را دوست دارم. از خانه که بیایم بیرون کمی که بچرخم…
هر کسی برای خودش دلایلی دارد که راه نوشتن را سد میکند. کمالگرایی شاید یکی از گندهترینها و پرتکرارترینها باشد. زیاد هم در مورد آن صحبت شده و راههای گوناگونی توصیه شده تا شاخ غول کمالگرایی را بشکنیم و کلمات را به هم زنجیر کنیم و متن بسازیم. اما مانعی هست که کمتر از آن صحبت میشود…
وقتی شروع کرده بودم به خانهتکانی، فکر نمیکردم وسط کارهای تمام نشدنی خانه چیزی الهامبخش برای نوشتن پیدا کنم. اما وسط خانهتکانی دفترهای قدیمی جلوی چشمم ظاهر شدند. این هم از خوشیهای پنهان در خانه تکانی است. گاهی گنجی از گذشته پیدا میکنی که نشانت میدهد در گذشته چطور بودی، چه چیزی را دوست داشتی، چه وسایلی را استفاده میکردی و چه در سرت میگذشته. قلمپراکنیهای گذشته را که دیدم، به مسیر طی شده تا رسیدن به اینجا فکر کردم.…
من به مسائل زنان حساس هستم. راستش راه دیگری هم ندارم. به عنوان یک زن تبعیضها و نامهربانیهای شرایط را به خاطر زن بودنم از همان اول زندگی تجربه کردم و هنوز هم ادامه دارد. دوست ندارم زندگی را به زمین جنگی برای بهبود شرایط تبدیل کنم. دلم میخواهد راحت و آزاد زندگی کنم. چشمم را روی بعضی چیزها میبندم که خوابهای شبم به کابوس آلوده نشوند. اخبار وحشتناک مربوط به زنان قربانی خشونت را دنبال نمیکنم و ته دلم…
صبح با زنگ موبایل از خواب بیدار میشوم. در تمنای یک دم خواب بیشتر از رختخواب دل میکنم و روی صفحهی موبایل میزنم که صدایش را قطع کند. شب قبل نقشهها کشیدهام برای اولین ساعات بیداری که البته در آن لحظات حال و حوصلهی هیچکدام را ندارم…
پیشدانشگاهی که بودیم، یک زمانهایی در مدرسه برای مشاوره گذاشته بودند کنار. منظور از مشاوره هم این بود که دو کلاس را ادغام کنند (حدود ۶۰ نفر) و مشاور بیاید آنجا برایمان صحبت کند. ممکن است با خودتان فکر کنید این جلسهها بیهوده بودند، ولی برخلاف آنچه به نظر میرسد، توصیههایی که مشاور سال کنکور میگفت، هنوز بعد از سالها به یادم مانده. شاید هم جزو معدود چیزهایی باشد که از آن زمان در خاطرم مانده و واقعا به دردم…
آخرین دیدگاهها