من چطور کتابداری میشدم؟
وقتی به این خانه آمدم و دیدم یک کتابخانه چند قدمی خانه است، حسابی خوشحال شدم. همیشه رویای این را داشتم که عضو کتابخانهای باشم و مدام کتاب بگیرم و بخوانم. همان روزهای اول رفتم و در کتابخانه عضو شدم. مثل هر فکر و خیال دیگری، این هم آنطور که تصور میکردم از آب در نیامد. منظم به کتابخانه سر نمیزدم. ولی باز هم غنیمتی بود و هست. قدم زدن در میان کتابهایی که هر کدامشان را بخواهی میتوانی با خودت ببری، تکراری نمیشود.
کتابخانه متقاضیان زیادی هم ندارد و هر وقت که بروم معمولا خودم تنها هستم. به ندرت پیش آمده کسی به جز خودم را ببینم. اوایل کتابداری که در کتابخانه بود، حال و حوصلهی چندانی نداشت. انگار مجبورش کرده بودند به این کار. هر بارمیخواست مهر تاریخ را در کارت آخر کتاب بزند، جوری میزد که حتما چند ردیف را اشغال کند. انگار میخواست انتقامش را از کارت بگیرد.
چند وقت بعد کتابدار دیگری آمد. کتابدار جدید انگار عاشق کارش است. مشتاق است که در مورد کتابها گپ بزند، کتاب پیشنهاد کند و بشنود که نظرت در مورد کتاب چه بوده. آن موقع که کرونا نبود هر بار میرفتم از برنامهای میگفت که برگزار میکند، قصهخوانی برای کودکان، جلسههای کتابخوانی و گاهی هم دعوت از نویسندهها. کرونا هم که آمد، بعد از گذر از دوران بهت و سرگردانی، برنامهها را آنلاین برگزار میکرد.
این کتابدار جدید خودش انگیزهای شده که بیشتر به کتابخانه سر بزنم. از وقتی دیدمش در نظرم کتابداری شغل دوستداشتنیتری است. فرصت داری که برای خودت از مخزن غنی کتابها هرچه میخواهی برداری و بخوانی و دمخور کتابها باشی. گاهی هم با خودم فکر میکنم یک آدم مشتاق، مثل این کتابدار جدید، در حرفهی من چطور عمل میکرد؟ یا من اگر کتابدار بودم، کدامشان میشدم؟