طعم خوش و گذرای قفسههای خالی
قبل از عید سعی کردم تا جایی که می شود خانه را بتکانم. سراغ کشو و قفسههایی رفتم که طی سال به ندرت یادی از محتوای آنها میکردیم. در حد ظرفیت دل کندن خودم از وسایل هم سعی کردم هرچه را که نمیخواهم راهی زندگی دیگری کنم. بفرستم جایی که به آن نیاز است و قدرش را به خوبی میدانند. بعضی چیزها راحتتر رفتند، بعضی هنوز در صف انتظارند. همان زمان قفسههایی از کتابخانه، طبقههایی در کمد و کابینتهایی در آشپزخانه خالی شدند. آسوده و سبک شدم. انگار تمام وسایل بیمصرف در این مدت روی دوشم بودند.
از اینکه فضاهای خالی در خانه داشتم خوشحال بودم. هی نگاه میکردم به جاهایی که خالی ماندهاند و چشمم روشن میشد از اینکه چیزهایی را از خانه فرستادم بیرون. اما در همین فاصلهی کوتاه نیمی از این فضاهای خالی با چیزهای جدیدی پر شدند. مدتهاست به جز خوراکی چیزی نمیخرم (دروغ چرا، یکی دو تا گلدان و سبزه در همین مدت خریدم ولی اینها برای پر کردن آن خالیها کافی نیست.)
به نظر میرسد قانون پارکینسون بر فضاهای خالی هم حکمرانی میکند. اینطور که هر چقدر فضا داشته باشید، با وسایلتان پر میشود.
جای وسیلههای جدید با چیزهایی بیجا و مکانی پر شده که قبل از این در گوشه و کنار خانه سرگردان بودند. از روی این میز به آن میز منتقل میشدند. بعد روی وسایل دیگر در کمد آوار میشدند و باز کم کم در خانه پخش میشدند. وقتی وسایل بیمصرف قبلی را مجبور به نقل مکان از خانه کردم، این وسایل سرگردان از گوشه و کنار خانه به سرعت خودشان را به قفسههای خالی رساندند و ساکن شدند. انگار از اول منزل آنها همینجا بوده و دیگران اشتباهی در خانهی آنها نشسته بودند.
جالب است که بیمصرفهای جدیدی هم فرصت جلوهگری پیدا کردند. برای نمونه قبل از عید سعی کردم تمام وسیلهی الکترونیک بیاستفاده را به رینو تحویل دهم. (در مورد پسماندهای الکترونیک نوشتهام.) با این حال در همین روزهای عید چند هدفون و موس پیدا کردم و سیمهایی که نمیدانم به چه کار میآمدند.
مزهی خالی بودن تکههایی از خانه رفته زیر زبانم و دلم میخواهم باز هم آن را بچشم. ولی از یک طرف گمان میکنم ظرفیت دل کندنم از وسیلهها بیش از این نیست. برایم سخت است که رهایشان کنم. از یک طرف از این حس شرمسارم. با خودم میگویم چرا اینقدر به اینها دل بستی دختر؟ دیر یا زود مجبوری بگذاری و بروی، تا مجبور نشدی خودت رهایشان کن. حس خوش خلوت بودن خانه هم به همان سمت میکشدم.
در نوشتههای قدیمم دیدم که یک زمانی چالشی داشتم که روزی هفت چیز را بیرون بریزم. درست یادم نیست چطور تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم. آن زمان فکر میکردم دوری هست که وسیلهها را میفرستیم آنجا و خلاص!
باری، این روزها بیشتر روی ورودی تمرکز میکنم. سعی میکنم مسئولیت چیزی را به عهده نگیرم و نگران آیندهاش هم نباشم. با این حال هنوز یک عالم وسیله دارم که جلوی چشم یا نهان در کنجی منتظرند تا به کار گرفته شوند یا روانهی خانهی دیگری شوند.