چه چیز نوشتن را برایم ترسناک میکند؟
امروز از نوشتن میترسیدم.
گفتم همین ترسها موضوع نوشتن امروزم باشند.
از این میترسیدم که نوشتههایم احمقانه باشند. احتمالا هم همینطور باشد. ولی حبس آنها در ذهنم باعث نمیشود که هوشمندانه شوند. با نوشتن مجبور میشوم دنبال راهی برای رهایی از این وضع باشم. پناه بردن به ننوشتن و سکوت، پاک کردن صورت مساله است.
از این میترسیدم که نوشتههایم پوچ باشند. این هم ممکن است. افراد زیادی هستند که مطالعهی آنچه من مینویسم برایشان اتلاف وقت است و نوشتههای من را بیمعنی می دانند. ولی احتمالا این افراد گذرشان به وبلاگ من نمیافتد یا لااقل خوانندهی ثابت این وبلاگ نمیشوند.
ترس دیگرم این بوده که دیگران برچسبهایی به من بزنند که ناراحتم کنند. متاسفانه باید این حقیقت تلخ را بپذیرم که افرادی به هر حال این کار را خواهند کرد و نوشتن و ننوشتن من تاثیری در این رفتار آنان ندارد.
موضوع بعدی که باعث میشد نخواهم بنویسم، نگرانی از این بود که حرف تکراری بزنم. چند روز پیش رفته بودم سراغ نوشتههای قدیمی و به نظرم آمد همان حرفها را در واژههای دیگری نوشتم و به تازگی منتشر کردم. بیشتر که فکر کردم دیدم این موضوع هم بد نیست. اینکه بعد از چند سال دوباره به یک موضوع برگردم به من نشان میدهد که در این سالها نگاهم به آن مساله چقدر عوض شده.
راه سادهی روبرو شدن با ترسهایی که گفتم، این بود که چیزی ننویسم و بروم به کاری دیگر برسم. ولی با خودم گفتم نوشتن حتی چند خط کوتاه، باعث میشود کمتر برایم شاخ و شانه بکشند.