حدود دو هفته پیش در صفحهی اینستاگرام هدافیت با چالشی ۷۵ روزه آشنا شدم به نام The 75 strong یا چالش ۷۵ قوی. برای انجام این چالش باید ۱۰ کار را به مدت ۷۵ روز تکرار کنیم. نگاهی به قسمتهای مختلف چالش انداختم و حساب کردم که چقدر وقت نیاز دارد. دیدم که میتوانم در برنامهی روزانهام وقت کافی برای انجام آن را باز کنم. این شد که در به بهانهها ندادم و شروعش کردم. برای اینکه همراهانی داشته باشم…
گربهها به چشمم قشنگند. قبل از اینکه یک گربه با ما همخانه شود هم تماشای این شکارچیان شهری برایم جالب بود و در گالری تصاویر موبایلم عکس گربه زیاد پیدا میشد. الان بیشتر عکسهای گربه در موبایلم مربوط به همین گربهی همخانه است. امروز که دنبال عکس گربه در خیابان بودم متوجه این موضوع شدم. گربههای خیابان الان بیش از قبل برایم دوستداشتنی هستند، با این حال کمتر از آنها عکس میگیرم. چند تا از عکسهای گربههای شهر را گذاشتم اینجا، شاید برای شما هم جالب باشد.
بوی پیچ امینالدوله را باد تا بالکن خانهی ما آورده و با وجود اینکه بویاییام در اثر کرونا ضعیف شده هنوز هم میتوانم آن را حس کنم. یک کلاغ الان دو یاکریم روی چنار را فراری داد. روز راحتی نداشتم و هنوز هم با کمی کار زیاد خسته میشوم. برای اینکه از افکار درهم خلاص شوم به بالکن و گلدانها پناه آوردم. پارسال یک درختچهی رز خوشبو داشتیم که امسال خشک شد. در گلدانش یک درخت در آمده که نمیدانم…
هفتهی گذشته به استراحت اجباری گذشت. یکی دو روز بعد از اینکه برنامهی سفر کوتاهم به یزد قطعی شده بود و یکی دو شب هم خواب سفر را دیده بودم، یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم گلویم کمی درد میکند. آب نمک قرقره کردم و به امید اینکه حساسیت فصلی است روز را گذراندم. روز بعد هم به همین منوال گذشت. با خودم گفتم قبل از سفر یکی از این تستهای فوری کرونا میدهم و به امید خدا…
شاید یادتان باشد که چند سال پیش چالش آب یخ راه افتاده بود*. هدف آن هم کمک یا آگاهی رسانی در مورد یک بیماری عصبی (بیماری ALS) بود. آن روزها یادم است که کلمهی چالش به گوشم عجیب بود. به نظرم کلمهی رایجی نبود و یک گوشه برای خودش خاک میخورد. هر بار که میشنیدمش با خودم میگفتم ترجمهی challenge است. سالها گذشت و این واژه جای خودش را در صحبتهای روزمرهی ما (یا حداقل من!) باز کرد. یکی از…
وقتی پیش دانشگاهی بودم، هزار و یک برنامه داشتم برای تابستان بعد از کنکور. یکی از آنها بافتن یک شالگردن بود. در گرمای تابستان رفتم کاموا خریدم و شروع کردم به بافتن. خیلی هم بافتنی بلد نبودم. فقط بلد بودم زیر و رو ببافم. یک کاموای آبی خریدم، از آنها که رنگش عوض میشود. در تهران شال را سر انداختم. یادم هست که وقتی داشتیم با قطار به سیرجان میرفتیم هم داشتم میبافتم. در سیرجان هم بعضی از قوموخویشها چند…
بعضی روزها کارم که تمام میشود لپتاپم را برمیدارم و روی مبل مینشینم و وبگردی میکنم. هدف اصلیام این است که چیزی بنویسم برای انتشار در وبلاگ. گاهی به جای نوشتن از این سایت به آن سایت و از این وبلاگ به آن وبلاگ میروم تا جایی که باتری لپتاپ از شارژ تهی میشود و ناچارم خودم را به نزدیک پریز برق منتقل کنم. بعضی وقتها هم که اواخر کار نوشتن هستم، تمام فایلها و پنجرههای اضافی را میبندم که…
دم عید موهای سفیدم در آینه سال جدید را با گوشه و کنایه به من تبریک گفتند. این تبریک طعنآلود باعث شد بیشتر حواسم به سن و سالم باشد. هنوز خودم را جوان میدانم. ولی احتمالا این را اگر دوستی که تازه بیستساله شده بشنود در دلش میخندد که نه جانم، شما دیگر برای خودت میانسالی هستی. البته از آنجا که بیشتر ما دوست نداریم گذر جوانی را بپذیریم، هرچه سنمان می رود بالا، بازهی جوان بودن را کش میدهیم.…
بعضی از پدیدهها هستند که به آنها فکر میکنیم ولی معمولا اسمی رویشان نمیگذاریم. مثلا کشیدن مکرر خودکاری که تمام شده و امیدواریم با فشار بیشتر بتوانیم ته ماندهی جوهر را از آن خارج کنیم، واژهی برای خودش ندارد و اگر بخواهیم در موردش حرف بزنیم میگوییم فشار دادن خودکار روی کاغذ به امید استخراج آخرین ذرههای باقیماندهی جوهر! دیروز در کتاب نقشهایی به یاد به واژهی توارد برخوردم، به نظر از همان واژههایی است که برای پدیدهای خاص تعریف شده.…
آخرین دیدگاهها