دسته بندی “زندگی”
من زیاد فیلم و سریال میبینم. گاهی که دفتری کنارم باشد، جملههای جالب را یادداشت میکنم. امروز داشتم سریال Maid را نگاه میکردم. ماجرای دختری است که به خاطر خشونت خانگی، همراه با فرزندش خانه را ترک میکند و به نوشتن هم علاقه دارد.
یک تکه از قسمتهای آخر سریال، همین دختر از نوشتن حرف میزند. جملههایش برایم جالب بود و یادداشتشان کردم.
کتاب شاهراه تاثیرگذاری شاهین کلانتری را تهیه کردم و کتاب در دو نشست تمام شد.
یکی از پیشنهادهای کتاب، نوشتن ده فرمان بود. این شد که تصمیم گرفتم ده فرمان زندگی بیزباله را بنویسم. اینها نکاتی هستند که به نظرم کمک میکنند بتوانیم در مسیر کاهش پسماند قدم برداریم و دلسرد نشویم.
هر وقت میخواهم برای مدتی از خانه دور شوم، مدام فکر میکنم کدام دفتر را با خودم ببرم. دفترهایی که دارم بیشتر نمونههای اولیه محصولات جدید کرپین هستند، یا آنهایی که ایرادی داشتند و قابل فروش نبودند. چند دفتر هم خودم خریدم. یک دفتر دارم مخصوص کارهای نویسش، هر روز صبح دو سه کار مهم یا سخت را روی یک برگهی آن مینویسم. تا پایان روز هم بقیهی کاغذ را از شکلکها و یادداشتهایی پر میکنم. یک دفتر کوچک هم…
تلاش یک تبعیدی خودخواسته برای آزادی از درد غربت و حسرتی که برای بازگشت به سرزمین خود میبرد جدایی ناپذیر است. این دوگانگی در سراسر زندگی دوام میآورد، هرچند در ناخودآگاه شخص پنهان میشود. حتی حالا هم، که برای خودم نوعی «وطن» پیدا کردهام، از دوستانم که عمیقاً در خاک و تبار و خانوادهی خود ریشه دارند شگفتزده میشوم؛ چقدر احساس امنیت میکنند! اما آیا واقعا اینطور است؟ نمیدانم. دختری ایرانی از پاریس، شمسی عصار (شوشا گاپی) این چند خط…
امروز اشتباهی دستم خورد روی یکی از برگههایی که بالای مرورگرم سنجاق کردهام. صفحهای باز شد که در آن نوشته بود چطور در خانه نان درست کنیم. احتمالا این صفحه را همان روزهای ابتدایی قرنطینه سنجاق کردم تا یک روز همت کنم و خانه را پر از عطر نان تازه کنم. گمانم لازم به ذکر نیست که این روز تا این لحظه فرا نرسیده! یک نگاه که به گوشه و کنار خانه میاندازم، وسایلی را میبینم که مثل همین برگهی…
امروز یک گوشهی دنج پیدا کردم که ساعتی به خودم فرصت دادم دور از همه چیز آنجا خلوت کنم. آرامشی که داشتم یادآور روزهای بی دغدغهی کودکی بود. آن زمان که تابستانها زیر آفتاب داغ بدون نگرانی از هیچ موضوعی ساعتها حرکت مورچهها را در صف تماشا میکردم. زیر نظر گرفتن حرکت مورچهها یکی از سرگرمیهای مورد علاقهام بود. الان یادم نیست چرا اینقدر برایم جذاب بود. ولی یادم است که یکی از فعالیتهای پرتکرار آن روزها بود. بعضی روزها…
امروز صبح در یک گروه کوچک، دوستی عکس یک سنگ قبر را فرستاد. سنگ قبر دختر جوانی که همکلاسی دوران دبیرستان بود. پزشکی خوانده بود و در همان روزهای اوج کرونا، سکته میکند و تمام. از صبح این فکر در ذهنم میآید و میرود که روز آخر زندگیاش به چه گذشته؟ شاید وقت رفتن به بیمارستان سر پیدا کردن جای پارک حرص خورده. شاید به فکر کارهایی بوده که بعد از کرونا میخواسته انجام دهد. شاید دغدغهی این را داشته…
ماه آذر هم از راه رسید و کم کم باید آماده شوم که امسال هم دفترش بسته شود. چند روز پیش برای اینکه کلافگی به ظاهر بیدلیلم را چاره کنم، با خودم فکر کردم به روزهایی که خوشحالتر هستم، روزهایی که فکر میکنم بیشتر زندگی کردهام. حاصل فکرهای آن روزم را میشود در دو فهرست گنجاند. فهرست اول کارهایی که با انجامشان احساس میکنم آنطور که باید نزیستهام و زمانم را اشتباه خرج کردهام. فهرست دوم کارهایی که وقتی برایشان…
دیروز با دوستانم داشتیم گپ میزدیم که حرف از واترمارک به میان آمد. من هم عکسی مشابه نخستین تصویر برای شوخی در گروه فرستادم و یکی از بچهها پیشنهاد داد که این عکس را در وبلاگم بگذارم. خودش هم پیشنهاد داد در مورد گلها بنویسم. متنی که در ادامه میخوانید حاصل همین گپ و گفت شبانه است. قبل از نوروز فرصتی پیش آمد تا به یک گلخانه سر بزنیم و آنجا مقداری گلدان و خاک خریدیم تا بالکن خانه را…
آخرین دیدگاهها