یک روز برفی و آفتابی و پرتقالی
امروز صبح هوا ابری بود. بعد آسمان شروع کرد به پرت کردن تگرگها روی زمین. مدتی بارید و ما هم چون نمیدانستیم کی دوباره فرصت دیدن بارش تگرگ را داریم از کنار پنجره جم نخوردیم. انگار در این حس تنها نبودیم، همسایهها روبرو هم موبایل به دست آمده بودند به تماشا و ثبت این تصویر.
آسفالت کف کوچه و سقف ماشینهای پارک بعد از مدت کوتاهی سفید شدند.
کمی که گذشت ابرها با سرعت رفتند و آسمان آبی پیدا شد.
شب هم تمام آثار از روی زمین پاک شد و همهچیز همانطور شد که بود.
یا تکهای از شعر ورق روشن وقت از سهراب سپهری افتادم.
ساعت نه ابر آمد، نردهها تر شد.
لحظههای کوچک من زیر لادنها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.
ابرها رفتند.
یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر میکردم:
در حضور شمعدانیها شقاوت آب خواهد شد.
در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظهای کوچک من خوابهای نقره میدیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر میکرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگهای فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست میکندم.
شهر در آیینه پیدا بود
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
- عکس از لیموییست که درخت خودروی توی باغچه امسال به ما هدیه داد و در اپلیکیشن prisma شبیه پرتقال شد.