مهاجرت خاطرات در پستوی آشپزخانه
عکس را از روی کابینت آشپزخانهی کوچکمان گرفتم. آشپزخانهای که کوچکترین آشپزخانهی دنیا نیست، اما از آشپزخانهی تهرانمان خیلی کوچکتر است. خانهیمان دو اتاق دارد. یکی از اتاقها آشپزخانه دارد و دیگری دستشویی و حمام. آشپزخانهی تهرانمان تقریبا اندازهی سالن اینجا بود. در این عکس تقریبا تمام سطح کابینت معلوم است. سمت چپ گاز است و سمت راست هم سینک ظرفشویی.
واضحترین شی در تصویر پلوپز فسقلی پارسخزر است که از ایران آوردم. البته بعد دیدم در لندن هم بود. نمیدانم اگر نمیآوردمش از لندن میخریدم یا نه، ولی خوشحالم که آوردمش، خوشحالم که در لندن هم هست. مامانم یک دانه بزرگترش را داشت و یک وقتهایی در مهمانیها از ته کمد میآوردش بیرون و پلو شکل کیک میشد. من عاشق پلو هستم، بیشتر از خورشت، پلو را دوست دارم، خورشت بهانهایست برای پلو. دو سه سال گذشته دلم میخواست به جای کیک تولد پلوی تولد میداشتم، نشد ولی، شاید امسال، اگر زنده ماندم.
باری، پلو خیلی خوشمزه است، پلوهای اینجا هم خوبند، من دوستشان دارم. پلوهای پاکستانی هستند. عطر خوشایندی دارند، شبیه ایران است. اگر کمی گلاب هم بریزیم روی برنج که کل خانه بوی روزهای مهمانی ایران را میگیرد. پلوهای مهمانی مامان خیلی خوشمزه بودند. زیاد روغن میریخت، ته دیگش خیلی خوشمزه بود. من همیشه میرفتم و بعد از کشیدن غذا، چند قاشق مستقیم از قابلمه میخوردم. بعد از رفتن مهمانها هم باز میرفتم و پلو میخوردم. پلوهای چربتر ته قابلمه. کمی هم زعفران رسیده بود آنجا، عطر گلاب هم یواشکی اعلام حضور میکرد.
برای این چیزهاست که پلوپز پارسخزر فسقلی انگار یک یادگاری از دوران کودکی و خاطرات خوش است.
روی پلوپز عکس من هم افتاده. شلوار را خیلی سال قبل مامان برایم خریده، یک بار که رفته بود بیرون، شاید تجریش. یک بار نشیمنگه شلوار پاره شد، دوختمش. خیلی راحت و گرم است. قشنگ هم هست. تیشرت را از ترکیه گرفتم. بار اولی که با سینا رفتیم. ماه عسل بود، کمی بعد از عروسی، چند سال پیش. ژاکت رویی یک لباس خالخالی خاکستری کمرنگ است. همان موقعها گمانم رسید که گفته بودم دلم لباس خالخالی میخواهد.
سمت راست پلوپز یک بشقاب ملامین کوچک است. بشقاب را از عمه گرفتم، یک بار که رفته بودم سیرجان، از خانهی مادربزرگ آورده بود. دستمال قرمز و صورتی که کنارش افتاده را از پسرک دستفروشی در سعادتآباد گرفتم. آن روز که با مامان چند ساعت در مرکز تصویر برداری نشستم تا دارو تمام شود و نوبتم برسد. برای رفتن در آن دستگاه که نمیدانم چه عکسی میگرفت، سیتی آنژیو؟ سیتی اسکن خالی؟ اصلا یادم نیست. یادم است از صبح فقط مایعات خورده بودم و آخرش هم حالم بد شد. یک بستهی چهارتایی بود. یادم است یکی از دستمالها آبی بود و دیگری سبز. هزار بار این دستمال را در ماشین لباسشویی شستم و هنوز هم مثل مثل اولش هر چیزی را که از کثیفی دلم نمیآید به آن دست بزنم، تمیز میکند.
کمی آنطرفتر از دستمال قرمز یک استکان نصفه در عکس افتاده. استکانها در خانهی مادری توی کابینت ظرفهای مهمان نشسته بودند. داشتم از ایران میآمدم طی توافقی شش استکان و نعلبکی، یک قندان و یک ظرف کوچک برای شیر در چمدان جاشدند و مهاجرت کردند. یک قیچی کوچک هم پشت دستمال افتاده که از مغازهی بزرگ و بیانتهای ایکیا خریدیم. توی یک سبد بزرگ یه عالم قیچی ریخته بودند. تکی، دوتایی و سهتایی. به خودمان آمدیم و دیدیم مساله از این که قیچی بخریم یا نه تبدیل شده به اینکه کدام قیچی را بخریم و حاصل تصمیم هم روی کابینت لم داده.
تستر و کتری برقی را همینجا خریدیم کنار تستر هم یک دستگیرهی قرمز خالخالی لم داده. آن را هم از صبا صائمی خریدم. با یک عالم دستگیره و پیشبند و دستمال و پاکتهای پارچهای. قبل از عروسی یک بار با سینا رفتیم نمایشگاهش و هرچه دلم خواست از آنجا خریدم.
نمیدانم میرسد آنروزی که زندگی در این گوشهی دنیا را همین طور که هست به رسمیت بشناسم یا این تلاش برای بازسازی هر چیزی شبیه ایران تا آخر ادامه دارد.
سلام، خیلی خوب نوشتید. برای من هم که توی ایران هستم بعضی از این وسایل جدای از موقعیت جغرافیایی به لحاظ زمانی دلتنگی ایجاد میکنه.
خصوصا اون ظرف ملامین قرمز(تو خونه ما هم قرمزش بود هم سبزش)
چند وقت پیش رایحه ایی به مشامم خورد که منو برد به کودکی. زمانیکه همه وقتی میخواستیم بریم عروسی یه ادکلن بود و همه از اون استفاده میکردن. اومدم کلی گشتم و دیدم هنوز برای یادگاری و کلکسیون وجود داره :-))
نمیدونم اگر دهه ۶۰ و اون حدودا باشید باید یادتون بیاد.
من خاطرات گذشته رو با اینکه دلتنگش میشم دوست دارم و معتقدم همیشه همین مثلا عطری که امروز دوست دارم ۲۰ سال دیگه اگر زنده باشم میشه همون ادکلن ۷۰۷ داما (لینکهای زیر)
https://b2n.ir/x29388
https://b2n.ir/x23902
با آرزوی سلامتی و شادی برای شما
سلام، ممنون
آره منم گاهی به این فکر میکنم که همین وسایل روزمرهای که برامون عادی هستن هم یه روزی تبدیل به یادگاری میشن.
اون عطر رو یادم نیست، ولی جالب بود 🙂
خوب باشید.