چطور یک سینی شیرینی دانمارکی تمام نقشهها را نقش بر آب کرد
چند روز پیش رفته بودیم اطراف خانه قدم بزنیم. ظرف هم برده بودم که از شیرینی فروشی نزدیک خانه، نان خامهای یا کیک بگیریم. وقتی رسیدیم به شیرینی فروشی دیدم که برای ورود به مغازه صف کشیده شده، روز پدر بود، ولنتاین هم، داخل ویترینهای مغازه هم پر از کیک سیبیلو و قرمز قلبی بود. رفتیم دوری زدیم تا خلوتتر شود. چند قدم پایینتر، دو سینی پر از شیرینی دانمارکی تازه از در کارگاه آمد بیرون و رفت داخل مغازه. شیرینی دانمارکی در گزینههایمان نبود و وسوسه هم نشدیم. به گشتوگذار ادامه دادیم تا زمان بگذرد.
وقتی برگشتیم از آن شلوغی خبری نبود. رفتیم داخل مغازه، ویترینها چندان پر و پیمان نبودند. یک کیک را انتخاب کردیم و تا به مغازهدار بگوییم چه میخواهیم یک نفر دیگر آن را برداشت. باز کیکهای تازه از آسانسور داخل مغازه رسیدند و اندازههایشان بزرگتر از ظرف ما بود. از آن مدل نان خامهای که میخواستیم هم نداشت. به جای خامهی معمولی، خامهی نسکافهای ریخته بود.
من یک دقیقه از مغازه رفتم بیرون که نفسی تازه کنم، بعد دیدم سینا با یک جعبهی جدید در دست از مغازه آمد بیرون. فکر کردم یک جور شیرینی خامهای خریده و آمده، ولی خیر. از همان شیرینیهای دانمارکی خریده و خودش هم هنوز نمیداند دقیقا چرا این تصمیم را گرفته. دو تا ظرف خالی را هم با جعبهی شیرینی برگرداندیم خانه.
گاهی برای یک تصمیم هزار جور بالا و پایین میکنیم و گزینههای مختلف را دقیق بررسی میکنیم، بعد لحظههای آخر یک سینی شیرینی دانمارکی تازه از جلوی چشممان رد میشود و انگار در همین لحظه فایل را بدون ذخیره میبندند و یک صفحهی سفید میماند! همین میشود که هرچه فکر میکنیم نمیفهمیم چرا بعضی تصمیمها را گرفتیم.