وقتی هو هو چی چی صدای پس زمینهی سفر میشود
قطار فقط وسیلهای برای رسیدن نیست.
تجربهی جابجایی با قطار، خودش جزئی لذتبخش از سفر است.
خوبی قطار این است که سفر به اندازهی مسافت کش میآید.
با هواپیما که سفر میکنم، زمان کوتاه در راه بودن باعث میشود باور نکنم این همه راه طی شده.
فکر میکنم هر زمان که اراده کنم، یک ساعت و نیم بعدش در جای قبلی هستم و برمیگردم و چیزی که جاگذاشتم را برمیدارم و دوباره سر به عزیزی میزنم که کم دیدمش.
بعد از اینکه نمیشود دلم میگیرد.
با قطار که سفر میکنم کاملا حواسم هست که چه راه طولانیای رفتهام.
برای من اولین مواجهه با قطار در سفر از تهران به سیرجان بود، سالها قبل.
کوپههای ۶ نفره که سهم هر نفر وقت خواب فضای کوچکی بود بین تختی که رویش میخوابید و تخت بالای سری، تخت با طنابی به تخت بالایی وصل میشد تا نیمه شب قل نخوریم و بیفتیم در فضای خالی وسط کوپه.
آن زمان موبایلها همه دکمهدار بودند. گوشیهای کمی دوربین داشتند و کارهای زیادی هم به جز زنگ زدن و فرستادن پیام نمیشد با آنها انجام داد.
اگر یک کوپهی کامل نگرفته بودیم، زمان طولانی سفر را با هم کوپهایها گپ میزدیم.
کتاب و بازی هم همراهمان بود.
منچ بازی میکردیم یا پانتومیم و اینطوری سرگرم میشدیم و خاطراتی میساختیم که بعدها خنده به لبمان میآورد.
مامان همیشه یک ساک کوچک پر از خوراکی داشت که هنوز قطار راه نیفتاده درش را باز میکرد و شروع میکرد به پذیرایی.
آذوقهها که تمام میشد، از مامور واگن چای و نسکافه میگرفتیم و گاهی چیپس و پفک و بزم کوچکمان را ادامه میدادیم.
بهترین جا برای خوابیدن از نظر من تخت بالایی قطار بود. فاصله تا سقف به قدری بود که میشد نشست، تختهای دیگر چنین امکانی نداشتند.
تخت وسط هم بدترین جا بود، دلگیر و تاریک و کمجا، با اینحال روی هر تختی که بودم، فضایی برای خودم داشتم. چراغ مطالعهی کوچکی برای شب و جیب کوچکی که میشد وسیلههای خردهریز را در آن جا داد.
بالای در هر کوپه، کلیدهایی برای روشن و خاموش کردن چراغ بود و پیچ یا دکمهی بیمصرفی که ظاهرا برای کنترل دمای کوپه گذاشته بودند.
با قطار که سفر میکردیم داخل کوپهها فصل عوض میشد.
در تابستان سرمای استخوان سوز زمستان را شبیه سازی میکردند و زمستانها داخل کوپه به قدری گرم بود که آخر سفر احساس میکردیم مغز پخت شدهایم. تجربهی اخیرم نشان داد که هنوز هم همین وضع برقرار است.
یک ترمز اضطراری قرمز هم بالای در کوپه بود که کنارش روی یک برچسب خط و نشان کشیده بودند که مبادا بیهوده به آن دست بزنید.
جریمهی نقدی را هم روی همان برچسب مشخص کرده بودند. الان مبلغش صدهزار تومان است و آن سالها گمانم بیست هزار تومان بود.
همیشه نگران بودم که اشتباهی موقع بالا و پایین رفتن دستم بخورد و ترمز را بکشم.
نماز هم برای ماموران قطار خیلی اهمیت داشت، خصوصا نماز صبح. وقت ایستادن برای نماز صبح که می شد، همانطور که مامور واگن در راهرو حرکت میکرد و به در کوپهها محکم میکوبید، داد میزد نماااز نماااااز
در مدت کوتاه توقف برای نماز، مدام دلنگران بودم که به حرکت قطار نرسیم یا از آن بدتر پدر یا مادرم نرسند.
آن زمان بلیط کاغذی را هم باید با خودمان میبردیم. جوری هم نبود که خودمان پرینت بگیریم. علیبابا و مستر بلیطی هم هنوز در کار نبود و باید میرفتیم از آژانسهای مسافرتی بلیط میخریدیم.
اوایل مسیر هم رییس قطار میآمد و بلیط را چک میکرد و با پانچ سوراخش میکرد.
وقتی از تهران حرکت میکردیم همهچیز خوب و خوش بود. وارد کوپهی تمیز و آماده میشدیم.
برگشتن گاهی دردسرهایی داشت.
قطار از بندرعباس حرکت میکرد. اوایل بلیط را از سیرجان میگرفتیم، یعنی روی بلیط نوشته بود مبدا: سیرجان
گاهی مسافرهایی از بندرعباس در کوپهی ما بودند که حسابی ریخت و پاش میکردند. این جور وقتها وارد کوپهای میشدیم پر از پوست تخمه، شلخته و بههم ریخته.
البته این بدترین شرایط نبود. یک بار مسافرهای قبلی کوپه را ترک نکردند و تا رئیس قطار بیاید و اوضاع را سروسامان دهد اعصابمان به هم ریخت.
از آن به بعد هم بلیط را از بندرعباس میگرفتیم.
راهروی قطار هم برای خودش زایندهی افکار مختلف بود.
پنجرههای بزرگ و چیزهایی که نیستند تا حواس آدم را پرت کنند.
شهرهایی که از کنارشان رد میشویم.
درختهایی که وسط زمین سایهشان را پخش کردهاند.
این روزها دیگر به راحتی بلیط قطار به سیرجان گیر نمیآید و مدتهاست که به روشهای دیگری خودم را به سیرجان میرسانم. ولی چند روز پیش سفر کوتاهی با قطار داشتم و باعث شد به یاد خاطرات آن سالها که سالی چند بار مسافر قطار میشدیم بیفتم و چند خطی بنویسم.