تجدید دیدار با کوچههای کاهگلی؛ سفرنامهی یزد قسمت اول
در اردیبهشت برنامهای برای سفر به یزد داشتم که ویروس کرونا در بدنم خانه کرد و سفر را گذاشتم برای زمانی دیگر. هفتهی پیش این سفر را به جا آوردم، انگار نذری بود که باید ادا میشد. با قطار خودم را به یزد رساندم. قطار کوپهای ۶ نفره، که از سر شب تا وقت خواب همسفرانم داشتند در مورد تفاوت نسلها حرف میزدند. در کوپهای که بودم یک پسر ۱۷-۱۸ ساله بود و مردی که حدود ۵۰-۶۰ سال سن داشت، بقیه هم جوان و میانسال بودند. شنیدن حرفها و تجربههای هرکدام برایم جالب بود و خودم کمتر وارد گفتگو شدم.
صبح به یزد رسیدم و وسایلم را در اقامتگاه گذاشتم. اتاقی در یک بومگردی گرفته بودم که خانهای قدیمی بود. بعد راه افتادم در کوچهپسکوچههای محلهی فهادان. تا هوا گرم نشده بود یکی دو ساعتی قدم زدم. همه جا بسته بود و با خودم گفتم شاید دیرتر باز میکنند. برگشتم به اقامتگاه و استراحت کردم. نزدیک ظهر بیرون شدم تا جایی ناهار بخورم. باز هم همهجا بسته بود. ترجیح میدادم از محله خارج نشوم و همانجا چیزی بخورم ولی پیدا نشد. باز برگشتم به اقامتگاه و در اینترنت دنبال رستوران نزدیک گشتم، به چند جا زنگ زدم تا بالاخره جایی را پیدا کردم که باز بود، البته باید با تاکسی میرفتم.
خیلی دیر به ناهار رسیدم، گرسنه و خسته و در شرف سردرد ناشی از همنشینی این دو بودم. غذا که رسید تا به خودم بیایم سفره ی یکبار مصرف پهن شد و خاطر من مکدر! این شد که قیمهیزدیای که مدتها منتظرش بودم چندان برایم دلچسب نبود و آنقدر که فکر میکردم کیف نکردم. کنار قیمه یزدی هم خیارشور و پیاز و ترشی کلم بنفش گذاشته بودند که به نظرم ربطی به غذا نداشت. تنها که باشم شروع میکنم به تجزیه و تحلیل آنچه گذشت. سر ناهار هم نشستم به این فکر کردم که چه شد که ناهار امروز اینقدر بد شد. وقت ناهار گذشته بود و به جز من سه-چهار مشتری دیگر در رستوران بودند. رستوران هم خانهای قدیمی بود که تغییر کاربری داده بود.
بعد از ناهار پیاده راه افتادم به سمت میدان امیرچخماق. آنجا شلوغتر بود و بلوچها را دیدم که با لباسهای قشنگشان داشتند میگشتند. خاطرات سفر به بلوچستان از ذهنم گذشت و شاد شدم. بعضی مسافرها هم از جنوب آمده بودند، از بندرعباس شاید. چادرهای رنگی به سر داشتند و لباسهایی آراسته به خوس دوزی. اینجا هم با چند سلفی تکلیف عکس گرفتن با بناهای تاریخی را انجام دادم و راه افتادم به گشتن.
همان اطراف در کوچهای دیدم یک آبانبار است به نام پنج بادگیر که میتوان از آن بازدید کرد. بلیط گرفتم و رفتم داخل. کسی که بلیط میفروخت گفت که اول از پلهها بروید پایین و آبانبار را ببینید و بعد کفشها را دربیاورید و زورخانه را ببینید. همین کار را کردم. آب انبار انگار در دل زمین بود و میشد دورش را کامل گشت. چند قدم رفتم ولی مدام فکر میکردم که بنا میریزد و زیر آوار میمانم. جرات نداشتم جلوتر بروم. یاد ماجرای متروپل آبادان افتادم و غم دنیا نشست روی دلم. آمدم بالا و چرخی در زورخانه زدم. داشتم میرفتم بیرون که از راهنما پرسیدم فالوده یزدی خوب کجا بخورم، آدرس داد و گفت نیمساعت دیگر در زورخانه برنامههست و میتوانم برگردم. رفتم دنبال فالوده، آن مغازه بسته بود رفتم مغازهی دیگری، فالوده گرفتم و در یک کاسهی یک بار مصرف برایم آوردند، با فالودهی کرمانی کمی فرق داشت. بعد برگشتم سمت زورخانه و نشستم به تماشای مردانی که وسط گود ورزش میکردند.
در زورخانهی پنج بادگیر احساسی شبیه ورود به استادیوم داشتم، فکر میکردم زنان را به زورخانه راه نمیدهند، اما نشسته بودم آنجا و داشتم تماشا میکردم. مرشد ضرب میگرفت و شعرهایی میخواند. یک نفر به عنوان میاندار وسط گود رو به مرشد ایستاده بود و بقیه به پیروی از او ورزش میکردند. بقیه هم دور تا دور بودند. ترکیب شعر و موسیقی و حرکات هماهنگ حالم را بهتر کرد. روی دیوارهای زورخانه آیینههای بزرگی بود. آنجا نشستم تا ورزش تمام شد. یک عالم هم فیلم گرفتم.
از زورخانه رفتم بیرون و باز گشتی اطراف امیرچخماق زدم و برگشتم به اقامتگاه. کمی استراحت کردم، شب شده بود و هوا خوب بود. رفتم همان اطراف قدمی بزنم. یک خانهی قدیمی باز بود و بلیط گرفتم برای بازدید، وقتی که برگشتم دیدم صدای ضرب میآید. به سمت صدا رفتم دیدم یک زورخانه آنجاست. دخترکی هم روی پلههای دم در نشسته بود و گود را تماشا میکرد. با خودم گفتم شاید اینجا دیگر خانمها را راه نمیدهند و من هم همانجا نشستم تماشا. کمی که گذشت مردی آمد بیرون و گفت میتوانیم بیاییم داخل. رفتم و دیدم زنان دیگری هم آنجا بودند. مدتی هم نشستم و تماشا کردم. انگار دری همیشه بسته بهرویم باز شده بود و میخواستم تا میتوانم از این فرصت استفاده کنم.
بعد برگشتم به اقامتگاه و پایان رسمی روز اول سفر را برای خودم اعلام کردم.
۳ دیدگاه
بازتابهای این مطلب
Warning: call_user_func() expects parameter 1 to be a valid callback, function 'zoomarts_list_pings' not found or invalid function name in /home/adighods/public_html/wp-includes/class-walker-comment.php on line 183
ممنون از نوشته هات. مدل نوشتنت رو دوست دارم. می خواستم بنویسم که هر چی می نویسی رو می خونم دیدم عه چند تاشو نخوندم. یادم میاد راجب کماج نوشته بودی.
سلام سعیده،
ممنون که بهم گفتی، دلگرم شدم.