دیدار دوستان نادیده؛ سفرنامهی یزد قسمت دوم
تجربهی شلخته و گرسنهی روز اول سفر به یزد باعث شد برای روز دوم برنامهریزی کنم که بدانم روزم قرار است به چه بگذرد. صبح رفتم مسجد جامع، شنیده بودم که تازگی باید با چادر وارد مسجد شد. برای همین از اقامتگاه با چادر رفتم و قدم زنان به مسجد رسیدم. مسجد جامع یزد در خاطراتم جای آرامش بخشی بود. اولین بار که به یزد آمدم میشد راحت همه جا را گشت. این بار بعضی جاها را جدا کرده بودند و در نظرم کمتر از قبل صفا داشت.
روی یکی از دیوارهای کناری محراب اصلی کاشیکاریای را دیدم که بارها عکسش را کنار صورت دیگران دیده بودم و نمیدانستم کجاست. از یک نفر خواستم عکسی از من کنارش بگیرد که خیلی جالب نشد. از معایب سفر تنها این است که عکس دلخواهت را نداری. از طرف دیگر مسجد جامع خارج شدم و پیاده تا برج ساعت سر خیابان رفتم. از آنجا با تاکسی رفتم سمت باغ دولت آباد.
باغهای ایرانی فضای آرامش بخشی دارند که میطلبد ساعتها در آنها با خیال راحت بنشینم، قدم بزنم و به حال خودم باشم. از خوبیهای سفر تنها این است که میتوانی زمان را هرطور دلت خواست بگذرانی. من هم این فرصت را هدر ندادم و یک دل سیر در باغ دولتآباد گشتم. صدای پرندهها را گوش دادم. صدای نرم فوارههای قدیمی را سر کشیدم، دستی به آب زدم و سنجاقکهای قرمز را تماشا کردم. دور حوض طواف کردم. میوههای جوان درختهای مرکبات را دیدم و از اینکه حس بویاییام هنوز کار میکند خوشحال شدم.
در عمارت اصلی باغ دولت آباد هم مثل همیشه بساط عکس گرفتن به راه بود. پنجرههای رنگارنگ آدمها را وسوسه میکند که هرکدام یک یا چند عکس تکی کنارش داشته باشند، بعد عکس گروهی بگیرند و با دل خوش این میراث جهانی یونسکو را ترک کنند. البته برخلاف دفعات قبلی که به یزد سفر میکردم، این بار بازدید کنندگان کم بودند و با خیال راحت میشد کنار هر پنجره یک عالم عکس گرفت بدون اینکه دیگرانی منتظر باشند بروی و نوبت خودشان شود. مردی از من درخواست کرد که چادرم را بدهم تا همراهش با آن عکس بگیرد. با چادرم که عکسهای دلخواهشان را گرفتند، چند عکس هم از خودم گرفتند و از این خلوتی باغ دولت آباد بینصیب نماندم.
کافهای هم همانجا بود. پرسیدم فالوده یزدی را در کاسهی چینی میآورند یا نه، گفتند که در لیوان یکبار مصرف سرو میشود. خاطرهای دارم از فالودهی کرمانی در بازار کرمان که فالوده را در ظرف چینی گل سرخی برایمان آورده بودند. روز قبل به قدر چشیدن مزهی فالوده در ظرف یکبار مصرف با این خنکِ شیرینِ خوش عطر همنشین شده بودم و اینبار دلم یک تجربهی زیبا میخواست. این شد که قید فالودهی یزدی در باغ دولت آباد را زدم.
از باغ که بیرون آمدم تاکسی گرفتم به سمت اقامتگاه. رانندهی تاکسی در مسیر برایم از یزد گفت و رودخانهای را نشانم داد که آنقدر مطمئن بودند دیگر آبی در آن جاری نمیشود که کف آن را آسفالت کرده بودند و خیابان شده بود.
ناهار باز قیمه یزدی خوردم، این بار سفرهی پارچهای برایم پهن کردند. باز هم کنار غذا برایم کلم بنفش و خیارشور و پیاز گذاشته بودند. این یکی بیشتر از دیروز چسبید.
بعد از ناهار به اقامتگاه برگشتم و استراحت مختصری کردم. هم کمی با کار مشغول شدم. بعد حاضر شدم که بروم به عمارت فروغ.
چند دقیقه زودتر از ساعتی که قرار گذاشته بودیم رسیدم آنجا و صبر کردم تا سر ساعت زنگ بزنم. زنگ که زدم فهمیدم دقیقا جایی که باید نیستم و کمی طول کشید تا خود عمارت را پیدا کنم. با نجمه در عمارت فروغ ساعتها حرف زدیم. از جزییات بنا که در ظاهر به چشم نمیآید اما زندگی را ساده میکند، مثل تو رفتگی کنار در ماهنشین که پناهی بود برای دمپاییها از آفتاب سوزان کویر که بدون تعارف دمپاییها را ذوب میکند. کنار حوض نشستیم و با پسزمینهی صدای آب چایی خوردیم و باز گپ زدیم. منظرهی جلوی چشمم هم شاخ و برگ درختان بود و پرندههایی که برای خودشان میآمدند و میرفتند و میخوانند.
بعد رفتیم داخل عمارت و باز صحبت کردیم این بار بیشتر از کار. بستنی خوشمزهای خوردیم که شبیه بستنیهای سیرجان بود، با هل بیشتر.
بعد رفتیم در آشپزخانه و نخودفرنگی پاک کردیم و باز هم حرف زدیم. نمیدانم چرا کارهایی مثل پاک کردن نخودفرنگی یا سبزی برچسب زنانه خوردهاند. البته میدانم چرا، چون بیشتر زنها را در حال انجامش دیدهایم. در کنار برچسب کار زنانه، کارهای این چنینی بیاهمیت و کمارزش هم شمرده میشوند. برخلاف بارداری، پاک کردن نخود فرنگی برای مردان هم ممکن و راحت است و نیاز به تکنولوژی خاصی هم ندارد. اینها ممکن است برای برخی بدیهیات باشند اما در کمال ناباوری برخی عمیقا معتقد هستند که چنین کارهایی زنانه هستند برای همین به نظرم حرف زدن در مورد آن کمک میکند کمی چنین عقایدی رنگ ببازند. دست کم امیدی واهی به این تغییر دارم.
باری، باز کردن لفاف نخودفرنگیها و تماشای نظم و ترتیبشان برای من خوشایند است، همراهی یک هم صحبت دیگر این عیش را به کمال میرساند و در عمارت فروغ این فرصت فراهم شد. نجمه چند وقت پیش در مورد انتخاب اجاق گاز در وبلاگش مطلبی نوشته بود و بر اساس راهنماییهایی که گرفته بود گاز را خریده بود. از این حرف زدیم که چقدر جزییات کار، استفاده از گاز را راحت کرده بود. مثلا، میلههای اجاق گاز لولا داشتند و به راحتی میشد آنها را برداشت و سطح گاز را تمیز کرد. گاز خانهی ما بیشتر وقتها کثیف است. دلیل؟ میلهها سنگین هستند و برداشتنشان سخت است، این است که معمولا کسی حال تمیز کردن زیر میلهها را ندارد تا وقتی که خودمان هم دیگر نتوانیم کثیفی را تحمل کنیم. وقت خرید گاز معمولا کسی حواسش به این نیست. انگار پذیرفتهایم سختی تمیز کردن گاز جزیی جدایی ناپذیر از آشپزی است و چارهای هم ندارد.
تا آخر شب در عمارت فروغ ماندم و تجربهی شام خوردن و همنشینی با یک خانوادهی سبز یزدی هم به سفرم اضافه شد. ترکیبی از خجالت و حفظ حریم شخصی این شد که بهقدر دلخواهم از این دیدار عکس ندارم.
روز آخر هم تنها برنامهای که داشتم دیدار با الهه بود. نزدیک مسجد جامع هم را دیدیم و در کوچه پس کوچهها قدم زدیم. الهه دوربین عکاسیاش را هم آورده بود و فقدان همراهی با عکاس در سفر را کاملا برطرف کرد. بعد از اینکه به درهای بسته خوردیم و از هرکدام عکسی گرفتیم آخر سر در یک کافه نشستیم و گپ زدیم. تصویر ابتدای این نوشته هم یکی از یکعالم عکس زیبایی است که الهه از من گرفت، با کمی جرح و تعدیل!
از کار و درس و زندگی، دل پرخون مشترکی هم داشتیم از درسی که خوانده بودیم و تجربههای ناخوش کاری که تا اینجای کار عاقبتی خوش داشته. بعد هم سوار ماشین الهه در شهر گشتیم و باز بیشتر مغازهها بسته بودند. در کافهی دیگری نشستیم و از زندگی حرف زدیم، الهه حین همین حرفزدنها عکاسی هم میکرد. بلوار صفاییه را گشتیم که سرسبز و باصفا بود. بعد با هم ناهار خوردیم. بعد از ناهار در پارکی قدم زدیم و آخر سر هم الهه لطف کرد من را تا نزدیک اقامتگاه رساند.
متوجه شدم که اخیرا آدمها برایم جذابتر از بناها هستند. بخش دوم سفرم با دیدار دوستان نادیده تبدیل به خاطرات خوشی شد که یادشان لبخند به لبم میآورد. در این سفر از همصحبتی با نجمه و الهه لذت بردم و خاطرات پررنگ سفر برایم اینها هستند. هر دو را در اینترنت میشناختم و تجربهی جالبی بود که این آدمها از صفحهی مانیتور بیرون آمدند و ساعتها از هم صحبتی با هر دو اوقاتم خوش شد. این خوشی با دیدار معلم دبیرستان در صف دستشویی در قطار برگشت تکمیل شد.، معلمم از آن آدمهای الهامبخش است که تماشایشان از دور هم آدم را به دنیا امیدوار میکند. دوست دیگری را هم میخواستم ببینم که متاسفانه در همین زمان که من یزد بودم، تهران بود و حسرتش به دلم ماند.
سفر سهروزه به یزد تجربهی خوشی بود. دوستانی که ارتباطمان وابسته به صفحهنمایش بود برایم واقعی شدند. از همصحبتی با آدمهای واقعی دلم باز شد. تنها بودن در این سفر هم فرصتی بود که با خودم خلوت کنم و از تکرار زندگی روزمره گریزی کوتاه داشته باشم.
عادله جان خوشحالم که به یزد اومدی و بهت خوش گذشت. دیدارمون توی عمارت برای من خیلی غنیمت بود میدونی چرا؟ مث کسی که ساعتها پای گاز وایساده و آشپزی کرده و دهنش نسبت به مزه غذا سر شده منم فهمیدن طعم خوشیهایی که روی مونیتور و موقع طراحی کلی براشون تلاش کرده بودم برام سخت شده. تو از معدود کسایی بودی که در جریان انجام کار بهم دلگرمی دادی و نوید روزهای آینده…اینکه بیایی بشینی لب حوض و یادم بندازی این همونه که ساختیش و سر ساختنش روح سوزوندی قلبمو گرم کرد. دیدارمون و گفتگومون از دغدغههای مشترک به منم کلی چسبید. ضمنا هنوز یادت نمونده که کاسه بذاری تو کیفت دختر؟ پسماندصفری نباس دلش پر حسرت باشه گلم. به خانه (شهر) من اگر آمدی ای مهربان کاسه بیاور (برای خودت البته) 😄
ممنون نجمه جان، باز هم برای پذیرایی گرمت متشکرم.
برای من هم خیلی تجربهی جالبی بود که بنای کامل شده رو ببینم. توجهی که به جزییات داشتی خیلی برام جالب بود، ریزهکاریهایی تو خونه بود که زندگی رو راحتتر می کرد و از فکر کردن بهشون هم خوشحال میشم. امیدوارم کلی اتفاقهای خوب توی خونهی جدید بیفته و بیشتر از چیزی که فکر میکردی از زندگی در عمارت فروغ لذت ببری.
در مورد کاسه، معمولا لیوان همراهمه، جای کمتری میگیره، اون موقع هم همراهم بود، دروغ چرا، اصلا به ذهنم هم نرسید که توی لیوان خودم بگیرم، واقعا فقط دلم میخواست توی کاسهی چینی فالوده بخورم :)))
من یه کاسه پهن کم عمق دارم عکسش برات میفرسم قشنگ اندازه یه لیوان بزرگ جا داره میشه آش و فالوده و بستنی و آبمیوه و همه چی را باش ردیف کرد
آره بفرست برام عکسش رو، اینم خوبه، یه ظرف همهکاره آدم همراهش داشته باشه
بسیار عالی چه سفر خوبی
خیلی خوب می نویسی موفق باشی و خدای بزرگ یار و نگهدارت😘🌹👏