سفرنامه سیستان و بلوچستان – قسمت ششم (ایرانشهر)
ایرانشهر
صبح بیدار شدیم. در ایرانشهر در خانه پدری دوستمان هانی اقامت داشتیم. هانی و ابراهیم زوج بلوچی هستند که در تهران با آنها آشنا شدیم. مادر هانی صبحانهای رنگین برایمان تهیه کرد. مهماننوازی مردم اینجا مدام به چشم میآید.
بعد از صبحانه با سینا راهی بازار ایرانشهر (دکهها) شدیم. این بازار هم مثل لباس بانوان بلوچی بود، رنگارنگ، پر از طرح و نقش و چشمگیر.

در بازار مغازههای نخ فروشی و پارچه فروشی را دیدیم. نخهای رنگارنگ و پارچههای پولکدار براق در مغازهها بود. میان گشتن در کوچه پس کوچههای بازار ایرانشهر، چشممان به مغازهای خورد که پر از مهرهای چوبی بود. هزاران طرح روی تکههای چوب پیاده شده بودند. با مغازهدار کمی صحبت کردیم.

برایمان توضیح داد که این طرحها را مثل نقشه روی پارچه میزنند تا بعد سوزندوزی روی پارچه انجام شود. گفت که پیاده کردن طرحها روی چوب در پاکستان انجام میشود. چند تا از طرحها را انتخاب کردیم و به یادگار خریدیم.
در ادامهی بازار افرادی را دیدیم که مشغول مهر زدن روی پارچهها بودند.

بعد از این که به اندازه دلخواه در بازار گشتیم، به خانه رفتیم و نهار خوردیم. ناهار باقالی پلو مخصوص همین منطقه بود که پونت نام داشت. همراه با ماهی و کشک بادمجان و ترشی لیمو. من هم که دلم نمیامد از هیچ کدام از غذاها بگذرم، از تمامشان خوردم. همین پرخوری باعث شد چند ساعت بعد جواب پس بدهم!
بعد از نهار باز هم کمی گپ زدیم و تا به خودمان بیاییم، غروب شده بود. رفتیم به علی آباد که روستایی است در چند کیلومتری ایران شهر. تماشای نخلستان در شب همراه به عطر شکوفههای بهار نارنج خیلی دلپذیر بود.

در نخلستان قدم زدیم و با دوستانمان، راجع به زبان بلوچی صحبت کردیم. در ایران انگار تلاشی برای حفظ این زبان انجام نمیشود. اما در پاکستان کارهایی انجام شده. جالب این بود که گویا در سوئد کارهای زیادتری برای حفظ این زبان انجام میشود. بلوچهایی که بعد از انقلاب به نروژ و سوئد مهاجرت کردهاند، آنجا فعالیتهایی پژوهشی در این راستا انجام میدهند. معروفترین خواننده بلوچ هم گویا ساکن سوئد است.
اواخر شب حالم چندان خوب نبود، از علی آباد که برگشتیم معدهام اعتراض شدیدی به پرخوریهای آن روز کرد. شب زود خوابیدم و شام را هم به خودم استراحت دادم.
آشنایی با لباس بلوچی
صبح با حال بهتری از خواب بیدار شدم. صبحانه را با احتیاط بیشتری خوردم.
برای ناهار سینا و ابراهیم به همراه پدر هانی، به یک مهمانی در علی آباد رفتند. من در خانه ماندم و کنار خانمهای خانه، به موسیقی بلوچی گوش دادم، بعد هم دوره کوتاهی راجع به آشنایی لباسهای بلوچی گذراندم. برایم توضیح دادند که به کدام طرحها پُرکار میگویند، پَلیوار کدام است و رنگهای اصیل لباس بلوچی چه رنگهایی هستند.
مراحل تهیه یک لباس بلوچی طولانی است. اول پارچه را میخری و طرحش را انتخاب می کنی.
پارچه را بر اساس اندازه شخص میبرند.
طرح را با مهرهایی که در بازار دیده بودم، روی لباس پیاده میکنند. انتخاب و طراحی طرح خودش کار پیچیدهایست. انتخاب بن و گلهای اصلی، برایم توضیح دادند که بعضی طرحها اصیل و قدیمی هستند و طرحهای جدید هم هست و اینکه در عروسیهای استفاده از طرحهای جدید برای لباسها چندان مرسوم نیست.
بعد از اینکه لباس را طراحی کردی، نوبت به انتخاب رنگ نخها میرسد. اینکه هر قسمت از طرح با چه نخی دوخته شود را میتوانی انتخاب کنی.
پارچه را یک نفر سوزن دوزی میکند، این کار مدتی طول میکشد. وقتی سوزن دوزی کامل شد، لباس را به خیاط دیگری میدهی تا بدوزد. این مراحل اخیرا سریعتر انجام میشود و سه ماهه میتوان یک لباس کامل داشت. ولی قدیم ممکن بود تا یک سال هم طول بکشد.

سینا و ابراهیم هم از مهمانی برگشتند. غذا دیگچه بوده که معمولا برای مراسم خاصی تدارک دیده میشود.
گردش با هانی و ابراهیم
روز بعد از صبح تا عصر به استراحت گذشت.
عصر به همراه هانی و ابراهیم به روستایی به نام کهنو رفتیم. در آنجا نخلستان کوچکی بود که از قدم زدن در آن لذت بردیم. کمی بعد آتش روشن کردیم و جوجه کباب را آماده کردیم. بعد هم سینا کمی راجع به اصول اولیه عکاسی برایمان توضیح داد.
در زاهدان بالشتهای بزرگی دیدیم که دور خانه گذاشته بودند، دوست داشتیم برای خودمان تهیه کنیم. هانی و ابراهیم به ما یک جفت از آنها را هدیه دادند. که بسیار خوشحالمان کرد. یادگاری ملموسی به خاطرات قشنگی که کنار هانی و ابراهیم داشتیم، اضافه شد.
در این سفر بیش از اینکه مشتاق باشم جاهای دیدنی را مشاهده کنم، قصد داشتم با افراد جدید تعامل داشته باشم. ماندن در خانه پدری هانی برای چند روز، تجربه خوبی بود که با اهالی ایرانشهر آشنا شوم و زندگی یک خانواده بلوچ را از نزدیک ببینم.
آخر شب هم به خانه پدر هانی برگشتیم، هانی برایمان شیرچای درست کرد. گپ زدیم و خوردیم. بعد هم رفتیم تا وسایلمان را جمع کنیم. روز بعد تصمیم داشتیم به سمت چابهار برویم…