سفرنامهی اسکاتلند
تابستان چند روز رفتیم اسکاتلند و همان موقعها خاطراتش را نوشتم. منتشرش نکردم. امروز گفتم گرد و خاکش را بگیرم و دکمهی انتشار را بزنم.
با کمک قطار و هواپیما و اتوبوس ساعت ۱۱ شب به گلاسگو رسیدیم. میزبانمان لطف کرد و در ایستگاه قطار دنبالمان آمد. حسابی خسته بودیم و بعد از گپ کوتاهی خوابیدیم. روز بعد با هم رفتیم و در طبیعت گشتیم. اول به پارک جنگلی ملکه الیزابت رفتیم. مدتی آنجا قدم زدیم و حرف زدیم.
بعد رفتیم سمت روستایی که ابرفویل (Aberfoyle) نام داشت. اطراف آن چند دریاچه بودند. کنار یکی از آنها مدتی توقف کردیم و بعد راهی شدیم به سمت بزرگترین دریاچهی آن اطراف؛ Loch Lomond. در زبان گِیلیک (Gaelic) اسکاتلندی loch، که لُخ خوانده میشود، به معنی دریاچه است. کنار این دریاچه بیشتر نشستیم. آن طرف دریاچه کوههایی بودند پر از درختهای سوزنی. وسط هفته بود و خیلی شلوغ نبود. یک گروه کمی آنطرفتر دور هم بودند. ما هم زیراندازمان را پهن کردیم و زیر آفتاب لم دادیم. بعد رفتیم و پایی به آب زدیم. باز راهی شدیم و توقف کوتاهی کنار یکی دیگر از دریاچهها داشتیم.
هنوز همهچیز را با عینک ایران میبینم. معیار مقایسهی همهچیز ایران است. هرجایی یا از مشابه ایرانیاش بهتر است یا بدتر. فقط در صورتی که کاملا متفاوت باشد میتوانم خودش را آنطور که هست ببینم. مثلا لخ لوموند (loch lomond) خودش بود ولی پارک جنگلی، شبیه پارک لویزان بود. آنقدر قدم زدیم که فرصت کافی برای معاشرت و تنهایی و لذت بردن از طبیعت داشته باشیم.
بعد رفتیم به کافهای که ابتدای پارک بود و دیدیم فقط بستنی و کیک و قهوه دارد. ساختمان و صندلیها هم من را یاد جایی در ایران میانداختند. هرچه فکر کردم یادم نیامد کجا، کافهای در شمال؟ درکه؟ جایی بین راه؟
بعد رفتیم و در گلاسگو به دو مغازه سر زدیم. اولی مغازهی ایرانی بود که در آن آدامس شیک و تیتاپ هم پیدا میشد. مغازههای ایرانی یکی از دستآویزهایم برای نجات از چاه دلتنگی هستند. چیزهایی خریدیم و رفتیم مغازهی بعدی که فروشگاهی هندی-خاورمیانهای بود. آنجا هم گشتی زدیم و چیزهایی خریدیم و راهی خانه شدیم. با اینکه ساعتها بیرون بودیم و ساعت ۹ شده بود، هوا همچنان روشن بود. شام خوردیم و بیشتر از شب قبل صحبت کردیم و قبل از آنکه همانجا وسط صحبت خوابمان برود شببخیر گفتیم.
روز بعد رفتیم شهر گلاسگو را بگردیم. اول به قبرستان معروف شهر، نکروپولیس، سر زدیم. مزار افراد سرشناس و تاثیرگذار شهر را میشد دید. قبرستان را در سال ۱۸۳۲ ساخته بودند. یک قسمت از فیلم بتمن را هم در این قبرستان گرفته بودند. سر حوصله قبرستان را گشتیم و هرچقدر که میشد روی سنگ قبرها را خواندیم. یک دم هم برای خودم نشستم و شعری از خیام خواندم.
بعد رفتیم سمت کلیسای جامع شهر. نقاشیهای پشت شیشهها برایم جالب بودند از باقی جزییات سردرنمیآوردم. بعد از کلیسا راهی دانشگاه شدیم.
دانشگاه گلاسگو در قرن ۱۵ میلادی ساخته شده و قدمتش در ساختمانهایش مشخص است. همانطور که داشتم همهتنچشم بناها را نگاه میکردم و وارد حیاط دانشگاه میشدم چشمم به یک نفر با پیراهن سفید افتاد که وسط چمنها ایستاده بود. بعد دیدم یک داماد هم کنارش ایستاده و چند نفری هم با لباس مجلسی اطرافشان پرسه میزنند. عکاسها را که دیدم مطمئن شدم عروسی است. چه عکسهای زیبایی شده، حسرت عمیقی را در من بیدار کرد. باز در دانشگاه قدم زدیم.
یک جایی مجسمهی آدام اسمیت را دیدم. امسال سیصدمین سال تولد آدام اسمیت است و دانشگاه مراسم مختلفی برای بزرگداشتش برگزار میکند.
دانشگاه گلاسگو همانقدر که قدیمی بود بزرگ هم بود.یک گوشهی دیگر دانشگاه دانشجوهایی بودند که با لباس فارغالتحصیلی چیلیک چیلیک عکس میگرفتند. باز یک قسمت دیگر دانشگاه اتاقهایی بود که قدیم اساتید در آنها اقامت داشتند. یک اتاق مربوط به ویلیام تامسون بود بود، که ما به اسم کلوین میشناسیمش. همان کسی که صفر کلوین را به جهان معرفی کرد. حسابی تماشایش کردم. به سنگهای کنار در اتاقش دست کشیدم. روی پلههایی نشستم که کلوین روی همانها راه رفته. باورم نمیشد، هنوز هم نمیشود.
برگشتیم خانه و وسایلمان را جمع کردیم. با میزبانان عزیز اولمان خداحافظی کردیم و با خاطراتی خوش راهی خانهی میزبان دوم شدیم. روزهای بلند این خوبی را داشت که یک عالم وقت داشتیم که از روشنایی روز لذت ببریم. در این گوشهی دنیا هم مردم جور دیگری قدر روشنایی و نور را میدانند. رفتیم و در حیاط نشستیم. چایی خوردیم و گپ زدیم تا یخمان باز شود.
روز بعد با قطار راهی شهر ساحلی کوچکی به نام ترون (Troon) شدیم. همان اول راه کفشها را کندیم و رفتیم لب ساحل. هوا ابر و آفتاب دلچسبی بود. دو سه ساعتی روی خط ساحل راه رفتیم. ساحل شنی و تمیز بود. رد کرمها روی شنها ماند بود. چند تایی هم عروس دریایی جانسپرده در ساحل دیدیم. گوشهی نشستیم و نهار خوردیم. همان راه را برگشتیم و با قطار رفتیم گلاسگو. شنیده بودیم که در گلاسگو شکلات مارس سرخشده میفروشند. از یک مغازه خریدیم و خوردیم. کنارش یک اسکوپ بستنی هم بود.
هرجا شده بود در گلاسگو این شعار را جلوی چشم گذاشته بودند: People make Galsgow
مجسمههای زیادی در مرکز شهر بودند. سر بیشترشان هم از آثار کار مرغان دریایی سفید بود. یک جایی روی سر یک مجسمه از این قیفهای نارنجی گذاشته بودند. برایمان تعریف کردند که مردم این را روی سر مجسمه میگذاشتند و مامورهای شهرداری برمیداشتند و این جدال ادامه داشته ولی آخر کوتاه آمدهاند و این کلاهک نارنجی هم بخشی از هویت شهر شده. اینجا میتوانید بیشتر در موردش بخوانید. ماجرای جالبی بود ولی برایم یادآور یک عالم تجربهی ناخوش بود.
روز بعد با اتوبوس به ادینبرو رفتیم. در قسمتهایی از شهر گشتیم که پر از گردشگر بود. صدای صحبت مردم به زبانهای مختلف به گوش میخورد و گروه گروه آدمها را میدیدیم که دور یک نفر جمع شده بودند و توضیحهایش را گوش میدادند. مردهایی هم بودند که لباس مخصوص اسکاتلند را پوشیده بودند و بگ پایپ میزدند.
به دو قبرستان هم سر زدیم. در یکی از آنها مدتی نشستیم. متوجه شدم بعضی از آدمها که میآیند نمادهای هری پاتری همراهشان دارند. شالگردن، چوب جادو، شنل و اینجور چیزها. بعد دیدم دم قبرستان نوشته دو تا از قبرهای اینجا الهام بخش اسمهایی در داستان هری پاتر بوده. یکی از اسمها مکگونگال بود. آن یکی را یادم نیست. نمیدانم چرا عکس نگرفتم.
در همان قبرستان مجسمهی سگی هم بود. داستانش هم این بود که سگ بعد از مرگ صاحبش مدام به قبرستان سر میزده. مردم شهر هم به سگ غذا میدادند و مراقبش بودند. بعد قانونی تصویب میشود برای مقابله با سگهای ولگرد و ماجراهایی پیش میآید. فیلمی هم از این ماجرا ساختهاند به اسم :The Adventures of Greyfriars Bobby
روز بعد با قایق راهی جزیرهای شدیم به اسم Cambrea. جزیرهی کوچکی بود و یک روزه میشد دور جزیره راه رفت. تمام روز راه رفتیم و به ساحل و منظرهها نگاه کردیم. یک قبرستان کوچک هم داشت که سری به آنجا هم زدیم.
راه رفتن زیر آفتاب حسابی خستهمان کرده بود. ساعت ۴ هم دیگر همهی مغازهها بسته بودند و جایی نبود که بنشینم و خستگی در کنیم. یکی از چیزهایی که در این گوشهی دنیا هنوز به آن عادت نکردهام همین است که خیلی زود مغازهها را میبندند. یک مغازه را دم بستن پیدا کردیم و چیزهایی خریدیم و نشستیم یک گوشه که کمی سایه بود. کمی جان گرفتیم و راه افتادیم. کم کم باران گرفت. باران که به زمین میخورد از زمین بخار بلند میشد. کمی بیشتر که بارید هوا خنک شد. بعد ابرها کنار رفتند و هوا روشن شد. رسیدیم به همانجا که از کشتی پیاده شده بودیم. سوار کشتی شدیم و برگشتیم.
در کشتی تابلوهای راهنما به دو زبان انگلیسی و اسکاتلندی بودند. میزبانمان تعریف کرد که برای زنده کردن زبان گلیک (Gaelic) دولت کمک میکند. رادیو و تلویزیونی با این زبان راه انداخته.
روز بعد هم اول با قطار رفتیم گلاسکو. از آنجا با اتوبوس رفتیم فرودگاه و از آنجا پرواز کردیم خانه و بدین سان طولانیترین مسافرت ما در این مدت به پایان رسید