دیدار با همسایهها
یکی از همسایهها از چهل پنجاه روز پیش نامهای انداخت درون خانه که میخواهیم برنامهای داشته باشیم که همسایهها هم را بشناسند و معاشرت کنند و اینها. چند روز پیش هم باز کاغذ دیگری از سوراخ نامه فرستاد داخل خانه که برنامه در فلان تاریخ برگزار میشود و خوراکی چه بیاورید و من چای آماده میکنم و میز و صندلی هم جلوی گاراژ میگذارم و جزییات دیگر.
توی فریزر یک بسته ناگت مرغ داشتیم. بیشتر از نصفش را ریختم روی سینی فر و فر را هم روشن کردم و همان شد خوراکیای که ما بردیم. یک جعبه بیسکوییت هم دیروزش خریده بودیم که بردم. از پنجرهی آشپزخانه دیدم که در حال آماده کردن جلوی گاراژشان هستند. ریسههای پارچهای با رنگهای قرمز و سفید و آبی هم آویزان کرده بودند. چند تا بچهها هم با کلاه پرچم انگلیس از آن ته داشتند خوشحال و خندان میآمدند. ما هم غذا و بیسکوییت و دو تا لیوان برداشتیم و رفتیم.
یک میز برای شیرینیها بود و یک میز برای غذا. بیشتر غذاها گیاهخواری بود. گمانم آن ناگتی که ما بردیم تنها غذای گوشتی روی میز بود. خوراکیها خوشگل و رنگارنگ بودند و هرکسی چیزی آورده بود با خودش.
چند دقیقهای خجالتزده یک گوشه برای خودمان ایستادیم تا یخمان آب شود. همسایه آمد و خودش و همسرش را معرفی کرد. فقط اسم خانم همسایه یادم مانده. آن هم احتمالا چون چند بار روی کاغذ دیده بودم. این چند وقت باز مدام یادم میافتد که چقدر در به خاطر سپردن اسمها ضعیفم.
کمکم خجالت را گذاشتیم کنار و شروع کردیم با همسایهها حرف زدن. به غیر از هوا، موضوعی که برای باز کردن سر صحبت به کار میآمد تاجگذاری بود. یکی از همسایهها از تاجگذاری ملکه میگفت. تعریف میکرد که تازه تلویزیون آمده بود. یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک داشتند و خیلیها آمده بودند خانهی آنها تا مراسم را ببینند. از این گفت که تنیس را در تلویزیون تماشا میکرده و اولین بار که رفته مسابقهای را از نزدیک ببیند از اینکه زمین سبز است تعجب کرده.
همسایهی دیگری که اهل مالزی بود از این گفت که بازنشسته شده. سالهای بود که در انگلیس زندگی میکرد. میگفت فعلا درگیر بزرگ کردن نوهها هستیم. نوههایش یک ساله، پنج ساله و هفت ساله بودند. میگفت فکر میکردم بازنشسته که بشوم زیاد مسافرت میروم ولی فعلا نمیتوانم بیشتر از یکی دو روز بروم جایی. هفتهای دو بار با زنش میرفتند و در یک کلاب میرقصیدند، میگفت برای اینکه مغزم فعالیت کند.
یک همسایهی دیگر یک زوج یونانی بودند و سی سال بود که در انگلیس زندگی میکردند. مرد خانواده میگفت در تمام این مدت مردم خیلی با ما مهربان بودند و هیچوقت احساس نکردم که خارجی هستم. آنها زودتر از بقیه رفتند. عازم سفر بودند. داشتند چند روزی میرفتند آتن و مرد میخواست در یک نیمه ماراتن شرکت کند.
همسایهی دیگر که جوانتر بودند یک زوج چینی بودند با فرزند کوچکشان. با بچه چینی حرف میزدند و مادرش میگفت که بچه در مهد کودک انگلیسی یاد میگیرد. پنجرهی پشت سینک آشپزخانهی ما رو به کوچه است و خیلی وقتها که ظرف میشورم این همسایه را دیده بودم و گاهی هم دستی برای هم تکان داده بودیم، این بود که بیشتر احساس آشنایی میکردیم.
یکی دیگر از همسایهها عروسی داشت که اهل اسپانیا بود و کمی از چالشهای ارتباط با زبان دیگر حرف زدیم. جالب بود. چند کلمهی جدید هم یادمان دادند. میگفتند که در اسپانیا از Google translate استفاده میکردند و گاهی آدمها تعجب میکردند از حرفهایی که میزدند. مثلا گارسون پرسیده بوده چیز دیگری میخواهند، آنها هم گفته بودند نه ما خوبیم. میگفتند از قیافهی گارسون فهمیدیم چیزی اشتباه است. در انگلیس این عبارتِ I’m okay در جواب تعارف رایج است ولی ظاهرا در اسپانیا ربطی به این مکالمه ندارد.
پنج شش ساعتی بیرون بودیم و هوا هم ابری خوشایندی بود، نه سرد بود و نه گرم، آفتاب هم نبود که اذیت کند. چند بار چایی خوردیم. چایی را در ماگهایی توی سینی گذاشته بودند و همسایه میآورد جلوی همه و تعارف میکرد، به نظرم خیلی ایرانی بود. در تمام چایها هم شیر ریخته بود. یک کاسه هم کنار سینی بود که توی آن شکر بود، اگر کسی میخواست چایی را شیرین کند.
موقع جمع کردن هم کمی کمک کردیم که صندلیها به در خانهی صاحبانشان برده شوند. چند تا ظرف هم برای همسایه بردم درون خانه. بعد خانم همسایه که بیشتر هماهنگیها را تعریف کرد گفت که دکور میز شیرینی را به مناسبت تاجگذاری همان رنگهای پرچم انگلیس انتخاب کرده، رومیزی سفید، یک رانر قرمز و دستمالهای آبی. تشکر کردم و خداحافظی کردیم و رفتیم خانه.