بیسروته از احوال پاییز ۱۴۰۱
سال ۸۸ گذشته بود، گمانم زخمها هم کمی بهتر شده بودند یا دیگر با آنها خو گرفته بودم. هنوز بودند وبلاگهایی که از روزمرههایشان مینوشتند. به هر وبلاگ جدیدی که میرسیدم اول میرفتم سراغ آرشیو مطالبش. میگشتم ببینم از اواخر خرداد ۸۸ تا چند ماه بعد چه نوشته. کنجکاو بودم که بدانم آدمهای دیگر آن روزها چه حسوحالی داشتند.
خیلی از وبلاگها نوشتهای در آن تاریخ منتشر نکرده بودند. آن زمان هنوز قطع کردند اینترنت کاری نبود که دولتمردان بلد باشند. یک هفته پیامک قطع شد. همیشه برایم سوال بود که چرا کسی چیزی ننوشته، آن روزها که خیلی مهم بودند. یا لااقل همان موقع فکر میکردیم خیلی مهمند. پیش خودم میگفتم شاید بعدا نوشتهها را پاک کردند. شاید تهدیشان کردند که اگر نوشتههای آن روزها را پاک نکنند فلان!
باری، این روزها انگار بهتر میفهمم چطور هیچکس دستودلش به ثبت نمیرود. مهسا امینی و خیلیهای دیگر به دنبالش این روزها کشته شدند و نوشتن خاطرات روزانه به نظر چندان اهمیتی ندارد.
ایرانیان بیرون از مرزهای کشور (طبیعتا محدود به مشاهدات اندک من) هم انگار این روزها فقط جسمشان بیرون است. البته که این هم یک واقعیت بیاهمیت دیگر این روزهاست. خیلیها مثل من پر از حس درماندگی و ناتوانی هستند. هر چند تجمعهایی در کشورهای مختلف برگزار شد در حمایت از مردم ایران، ولی حس جداافتادگی و تنها بودن در این تجربه را کم نکرد. ویدیوی مینا عینیفر از مهاجر بودن وقتی حال ایران بده شاید تنها چیزی بود که دیدم از بیان احوال اینروزها.
این روزها میگذرند. این روزها که نمیدانیم فردا باید برای چه چیز عزادار باشیم، جشن بگیریم، یا خشمگین باشیم. امید داریم که روزهای بهتری بیایند. راستش خجالت میکشم که بگویم این روزها حال خوشی ندارم، وقتی مقایسه میکنم با سختیهایی که در ایران مردم با آن دستوپنجه نرم میکنند. ولی این خجالت باعث نمیشود حال ناخوش من کمرنگ شود، همیشه همراهم بوده از آن روز که عکس مهسا امینی در بیمارستان آمد، بعد عکس پدر و مادرش که در آغوش هم در راهروی بیمارستان بودند. مدام هم ناخوشتر و ناخوشتر شد.
گذشت آن روزهایی که فکر میکردم بودن در انگلستان زمانی که ملکه فوت کرده بزرگترین اتفاق تاریخی زندگیام میشود، از آنها که برای بچههایم تعریف میکنم. البته الان هم فکر میکنم همین روزها را برای بچههایم تعریف میکنم، ولی به عنوان یک شاهد بیرون از ماجرا که صندلیاش نزدیکتر به صحنه بود. خودم دیگر در ماجرا نقشی ندارم.
دلخوشی این روزها هم برایم این است که گربه به سلامت به اینجا رسید. نگران بودم که کار اشتباهی کرده باشیم یا زیاد در راه اذیت شود و برایش هم فرقی نکند که پیش ما باشد یا نه. ولی وقتی رسید استقبالی کرد که دلگرم شدیم و الان خوشحالیم که پیش خودمان است.
اگر تا اینجا آمدید ممنون. نوشتهی بیسروتهی شد. فقط خواستم مطلبی در آرشیو وبلاگم باشد از این روزها.
عکس هم هیچ ربطی به نوشتهها ندارد. مبلی است که کنار یک مزرعه رها شده بود و امروز دیدم.
وای عادله من هم هی میرفتم آرشیو خرداد ۸۸ وبلاگها را میدیدم…ازت چه پنهون با جناب شعبانخان هم همونجا آشنا شدم.
خیلیها مینوشتند اما بقول تو خیلیها تهدید شده بودند احتمالا و حتی خیلی وبلاگها کلا پرید. مثلا دختر ترشیده یا عقاید یک دلقک که از قبل تا بعدش کلی مینوشت. اون نوشته تلخ و زیبای آلوچه خانم هنوز یادم هست… عجب اسمایی هم داشتن وبلاگا من از ۹۰ شروع کردم وبلاگنویسی اما همش خیال میکردم الان از دیوار میان بالا از بس میترسیدم حالا مطالب سیاسی هم یا نداشتم یا در هزار پرده و استعاره بود. حالا ترسا بیشتر ریخته انگار
سلام نجمه،
تقریبا شش ماه از وقتی برایم نوشتی میگذرد.
چقدر اتفاق افتاد در این مدت…
آه.
اسم وبلاگها یادم هست ولی نوشتههای آن زمانشان را نخواندم همان موقع، بعد هم که انگار پاک کردند.
آره آن وقتها ترسمان بیشتر بود…