انتظار میوه از درخت بی شاخ و برگ
یک هلوی خوشمزه و آبدار را تصور کن. از همانها که وقتی از کنارشان رد میشوی عطرشان قلقلکت میدهد که مزهی هلو را مهمان دهانت کنی. این هلوهای مقاومتناپذیر حاصل یک سال تلاش درخت هستند. درختی که برگهایش در بهار سبز شده و شکوفههای صورتی زیادی آفریده. از آن شکوفهها تعدادی از بین رفتند، تعدادی مانند و تبدیل به چاقالههای هلو شدند. تا رسیدن هلوها تعدادی از چغالهها هم به روشهای مختلفی تلف میشوند.
چیزی که ما از درخت هلو میخواهیم هلو است و بس. اگر میشد طوری درخت را دستکاری میکردیم که فقط ریشه داشته باشد و هلو بدهد، یا حتی ریشه هم نباشد، فقط هلو ظاهر شود. حواسمان نیست که برای رسیدن به هلوهای زعفرانی باید یک عالمه برگ سبز و شکوفهی صورتی قبلش باشند. قبل از آن هم باید تنهای باشد و شاخههایی که بار اینها را به دوش بکشد. ریشهها هم پنهان از چشم ما زیر زمین باید بزرگ شوند تا درخت به خوبی رشد کند.
حاصل کار نویسندگی هم مثل همین هلوهاست، ما نتیجهی کار نویسندههای بزرگ را میبینیم. اما هزاران برگ کاغذی که نوشتهاند و دور انداختهاند معمولا به چشم نمیآید. حواسمان نیست که چه قدر برای همین اثر ارزشمند و ماندگار تلاش کردهاند و کنارش هم احتمالا چیزهایی خلق کردهاند که آنقدر پرمخاطب نیست. یک چیز دیگر را هم فراموش میکنیم، مثل درخت که در خاک حاصلخیز بهتر میوه میدهد، ممکن است شرایطی باشند که کمک کنند نویسندهای موفق شود و نویسندهی دیگری به جایی (یا به نامی!) نرسد.
اینها را برای خودم گفتم که هر بار سرخورده شدم از اینکه من مثل فلان نویسندهی نامدار خوب نمینویسم، بنشینم سر جایم و سعی کنم برگی سبز کنم، شاید روزی توانستم یک شکوفه را به هلو تبدیل کنم، نشد هم نشد! درخت پر برگ حداقل سایهای دارد که یک روز گرم تابستان پناهی برای فرار از آتش سوزان آفتاب باشد.
*عکس از تابستان دو یا سه سال پیش است.