از قیطریه تا اورنج کانتی، سفری با حمیدرضا صدر به پایان زندگی
اولین بار گمانم در اینستاگرام با کتاب از قیطریه تا اورنجکانتی آشنا شدم. قبل از اینکه منتشر شود. یک نفر خبر داده بود که چنین کتابی در راه است و صفحهی دیگری را معرفی کرده بود. صفحه را دنبال کردم و بعد هم مدام جلوی چشمم میآمد. عکسها و نوشتههایی مربوط با کتاب و زندگی حمیدرضا صدر را میدیدم و ته ذهنم بود که روزی کتاب را بخوانم. تا اینکه چند وقت پیش مینو چندتا از کتابهایش را برای تاخت زدن معرفی کرد. از قیطریه تا اورنج کانتی هم میانشان بود. با کتاب دیگری تاختش زدم و کتاب چند روز پیش به دستم رسید.
کتاب را بردم کنار تخت که قبل از خواب بخوانم. وقتی شروع کردم به خواندنش به سختی توانستم خودم را راضی کنم که بگذارمش کنار. خواب هم از سرم پریده بود و اگر هم کتاب را میبستم دیگر نمیتوانستم بخوابم. باری، از آنجا که تعطیلی عید فطر هم عقب افتاده بود روز بعد باید میرفتم سرکار و به زحمت خوابیدم. صبح که بیدار شدم اما یادم رفته بود که تعطیل نیست و همانجا شروع کردم به خواندن و تا به ته کتاب نرسیدم از تخت بیرون نیامدم.
کتاب رک و پوستکنده و بدون زرورقپیچی نزدیک شدن مرگ را نمایش میدهد. هر برگ که ورق میخورد کمی به پایان زندگی نویسنده نزدیک میشوی. کتاب خطاب به خواننده نوشته شده، انگار دارد با تو حرف میزند و البته تویی که داری میمیری.
کتاب برای من پر از بغض بود و اشکهایی که گاه به گاه سرریز میشدند. خواندن تجربهای بود که سعی میکنی از آن فرار کنی. از دست رفتن لذتهای کوچک مثل طعم خوش یک خوراک دوست داشتنی و همزیستی با رنجی که نویسنده میپذیرد گریزی از آن نیست. در کنارش کتاب پر از شور زندگی بود، تلاش برای بلعیدن آخرین تکههای زندگی وقتی میدانی دیگر تکرار نمیشوند. خداحافظی با دوستان در تهران و آغوشهایی که یادگار آخرین دیدار میشوند. خداحافظی با شهر و کشوری که میدانی دیگر به آن باز نمیگردی.
معرفی کتاب از قیطریه تا اورنجکانتی
کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی را نشر چشمه چاپ کرده.در شناسنامهی اول کتاب نوشته که کتاب ۳۳۳ صفحه دارد، اما دو برگ سفید هم آخر کتاب هست که داخل صفحات کتاب حساب نشدهاند. لبهی تمام برگه های کتاب سبز است و نوشتههای کتاب هم با جوهر سبز چاپ شدهاند. گمانم اولین کتابی باشد که میبینم نوشتههایش رنگی هستند. مدیر هنری کتاب فواد فراهانی است که احتمال طرح روی جلد و صفحهآرایی کتاب تحت نظر خودش انجام شده. نامی از ویراستار کتاب برده نشده اما کتاب ویراستاری دقیقی دارد. اسم رضا رهاییراد و زهرا بازبانشتربانی به عنوان همکاران آمادهسازی ذکر شده که شاید ویراستاری هم کار همین دو تن باشد. در خواندن دوبارهی کتاب دقت بیشتری به نیمفاصلهها کردم و برخی ابهامها برایم برطرف شد.
برای چاپ این کتاب از کاغذهای سبکی استفاده کردهاند که با وجود تعداد صفحات زیادش به راحتی میتوان کتاب را خوابیده خواند، بدون اینکه مچ دستت ناراحت شود. صفحهآرایی کتاب، حاشیههای نوشته و فاصلههای سبزرنگی که بین بندهای کتاب گاهوبیگاه ظاهر میشود باعث شده تا خواندن کتاب راحتتر شود.
نسخهی صوتی کتاب هم با صدای فاطمه معتمدآریا و رضا کیانیان منتشر شده و اگر گوش سپردن به کتاب برایتان راحتتر است، میتوانید بروید سراغش.
دربارهی حمیدرضا صدر، نویسندهی کتاب از قیطریه تا اورنجکانتی
کتاب از قیطریه تا اورنجکانتی را حمیدرضا صدر نوشته. پشت جلد کتاب عنوان دوم «وقایعنگاری یک مرگِ از پیش تعیینشده» هم دیده میشود. آغاز داستان از آنجاست که که حمیدرضا صدر متوجه میشود سرطان در بدنش خانه کرده و جایی به پایان میرسد که بدنش بیجان میشود. آخرین بخش کتاب به جای موخره نام دارد که غزاله صدر، دختر نویسنده، وقتی نوشته که حمیدرضا صدر به دیار سایهها رفته.
حمیدرضا صدر را اهالی فوتبال احتمالا میشناسند. در برنامههای مختلف تفسیر فوتبال حضور داشته و احتمالا به همین دلیل برای من تنها نام آشنایی بود که نمیدانستم کجا شنیدم. به غیر از فوتبال در زمینهی نقد فیلم هم فعال بوده، کتابهایی هم نوشته که هیچکدام را نخواندهام. این که نویسنده اهل فوتبال، سینما و تئاتر بوده و این علاقهها کاملا در کتاب مشخص است و مدام در جای جای کتاب به چشم میخورد. بعد از خواندن از قیطریه تا اورنج کانتی مشتاق شدم از کتابهای دیگر حمیدرضا صدر هم بخوانم، مثلا «تو در قاهره خواهی مرد» که در مورد محمدرضا پهلوی است باید خواندنی باشد.
صفحهی اینستاگرام حمیدرضا صدر
صفحهی اینستاگرامی که خود حمیدرضا صدر داشت بعد از فوتش به صورت remembering در آمده و تصویر جدیدی در آن منتشر نمیشود. بعد از تمام شدن کتاب رفتم و تا جایی که میشد اعماق صفحه را شخم زدم. حمیدرضا صدر زودتر از وقتی که واکسن کرونا به ایران برسد واکسن فایزر زده بود، سریال Queens Gambit را هم دیده بود و در مورد آن چیزی نوشته بود. در کتابش از هواپیمای اوکراینی نوشته بود. طنز تلخ روزگار این بوده که یک خانوادهی کامل از دوستانش در شلیک به هواپیمای اوکراینی زندگی را ترک کردند، دوستانی که برای حمیدرضا صدر آرزوی بهبودی میکردند. ماجراهای آبان ۹۸ و اعدام سلطان سکه هم خبرهای بد دیگری بودند که از ایران رسیده بودند و در کتاب از آنها یاد شده. حمیدرضا صدر جنگ اوکراین و روسیه را ندیده، قدرت گرفتن دوبارهی طالبان را هم. از جهشهای جدید ویروس کرونا باخبر نشده و ماجرای گرانی نان باگت و ماکارونی را جایی ندیده. احتمالا اگر بود از ریزش متروپل هم چیزی مینوشت.
حمیدرضا صدر کتاب را تمام نکرد. دخترش فصل پایانی کتاب را بعد از رفتن نویسنده به دیار سایهها نوشته. کتاب را که تمام کردم رفتم صفحهی اینستاگرام حمیدرضا صدر را دیدم. بعد از رفتن حمیدرضا صدر، دخترش صفحهی دیگری در اینستاگرام ساخته که از پدرش مینویسد. در این صفحه میتوان تصاویری دید از رویدادهایی که حمیدرضا صدر در کتاب به آنها اشاره کرده. این صفحه بیشتر حمیدرضا صدر را از نگاه دخترش تعریف میکند، خود کتاب افکار و دیدگاه نویسنده را به ما نشان میدهد.
صفحهی اینستاگرامی حمیدرضا صدر که پس از فوت نویسنده ایجاد شده
بخشهایی از کتاب
پیشامدها شبیه بادند. آمدنشان را نمیبینید. مویتان ناگهان تکان میخورد و خزیدن باد را بر چشمها و صورتتان احساس میکنید. آمدن بیماری را نمیبینید و متوجه نمیشوید که چگونه سرما خوردهاید. نمیفهمید که یک ویروس چگونه نشانهتان گرفته. خبر ندارید که یک تومور کوچک از سالها پیش سرخوشانه در بدنتان پرسه زده و همین روزهاست که خدمتتان برسد.
هیچ چیز واقعیتر از مرگ نیست، هیچ چیز. و آن لحظه احتمالا مهمترین لحظهی زندگیات بوده: ساعت ۱۰:۴۸، سهشنبه، ۶ شهریور ۱۳۹۷.
با اتومبیل رو به میدان فردوسی میرفتی، برای آخرین بار نگاه کردی به جای خالی پلاسکویی که پلاسکوش دود شد و رفتهوا. فضای خالی ترکیبی بود علمیتخیلی. این است همان هیچ. هیچ واقعی و نه خیالی و فلسفی. هیچِ هیچ.
مهربانی مفرط. علاقهی بیش از حد، عکس گرفتن با تو. در آغوش کشیدن. دست در گردن انداختن. آویزان شدن. دو نفره و چند نفره. تبسم سرد تو که هر چه زور میزنی گرم نمیشود. لبخندت محو شده، مایهی شرمساری. پیشترها تو هم با موبایلت عکس میگرفتی و اصرار میکردی دیگران عکسهایشان را بلافاصله برایت بفرستند. حالا نه میخواهی عکسی بگیری و نه دنبال عکسهای آنهایی. میخواهی گذشته دستنخورده باقی بماند و آلوده به اکنون تو نشود. عکسها به آینده تعلق دارند. همان چیزهایی که از تو فاصله خواهند گرفت
در مورد در گذشت بهرام شفیع، مجری برنامهی قدیمی ورزش و مردم:
نوشتهاند ساعت ۷ شب سکتهی قلبی کرده و ساعت ۸ نشده پَر کشیده و رفته. یعنی از اول تا آخر فقط یک ساعت. بله، شصت دقیقه. سههزار و ششصد ثانیه. بدون وداع و به سرعت برقوباد و با سر بالا. نعمتی است. معرکه است این که بهرام سر صبح راهی کاروبارش شد و نهارش را نوش جان کرد و پس از عصرانه، احتمالا فنجانی چای، خداحافظی کرد. سر پا رفت. باوقار. بدون اسکن ونمونهبرداری و اینجور خفتوخواریها. وقتی رفته خودش بود. همان بهرام شفیع همیشگی. ته دلت به او حسودی میکنی. بهرام، خوشابهحالت. دربهدر آزمایشگاه و بیمارستان و پزشکان جوربهجور نشدی.
در این مدت جمشید مشایخی درگذشت. قیمتها در ایران سر به آسمان کشید. تنش بین ایران و آمریکا اوج گرفت. به چند کشتی در خلیج فارس بمب شلیک کردند. ایران غنیسازی اورانیوم را از سر گرفت…صد خبر سیاه دیگر. یادت نمیآید آخرین خبر خوشی که دربارهی ایران شنیدی کِی بود و کجا.
خطاب به دوستانش در هواپیمای اوکراینی:
«ایداد! چی شد؟ مگه قرار نبود توی کانادا همدیگه رو به آغوش بکشیم، دکتر عزیز و مژگان خانم مهربان؟ مگه قرار نبود شما نازنینها بگین زندگی هنوز چه خوشمزهست؟ مگه قرارمون نبود برای من و مهرزاد غذاهای یزدی درست کنین؟ اسمشون چی بود؟ آش شولی، قیمهنخود، آش سمبوسک. چی شد آش آلو؟
کتاب از قیطریه تا اورنجکانتی، خواندن یا نخواندن؟
از قیطریه تا اورنجکانتی کمتر شدن فاصله با مرگ را عریان و بدون تعارف پیش چشم میآورد. کتاب تجربهی غلیظی است از آنچه طی حدود یکسال آخر عمر بر حمیدرضا صدر گذشته. چیزهایی در این کتاب میبینید که کمتر کسی از آن حرف میزند، مثل تغییر رفتار دیگران وقتی میفهمند سرطان گرفتهای. خواندنش ممکن است شور زندگی را به شما برگرداند. اما اگر درگیر افکاری در مورد پوچی زندگی هستید، تجربهی از دست دادن عزیزی را به تازگی از سر گذراندهاید، خود یا نزدیکانتان با بیماری سختی دستوپنجه نرم میکنید شاید موقعیت مناسبی برای مطالعهی کتاب نباشد.
من کتاب را سریع خواندم و نتوانستم صبر کنم که جرعه جرعه آن را سر بکشم. کتاب برای من مثل زلزلهای بود که هنوز هم آوارههایش را میبینم. بعد از خواندن کتاب بلافاصله رفتم سراغ کتاب امنی که همیشه لبخند روی لبم میآورد تا غم سنگینی را که در پایان کتاب بر دلم نشسته بود سبک کند. برای همین پیشنهاد میکنم با احتیاط سراغ کتاب بروید و زمانی آن را بخوانید که توان تحمل حجم احساسات و وقایع آن را در خودتان میبینید. برای روزی که تصمیم به مطالعهی کتاب گرفتید، میتوانید کتاب را از راههای زیر (یا هر راه دیگری که دوست دارید) تهیه کنید و همراه روزهای پایانی عمر حمیدرضا صدر شوید.
خرید نسخهی صوتی کتاب از طاقچه
عادله جان چقدر قلمت زیبا بود بسی لذت فراوان بردم اتفاقا به فکرخوندنش بودم چقدر حس عجیبی بود وقتی دیدم دربارش نوشتی